می نویسم برایت 

از زبان خواهرت...

برادرم جابر...!

تو چه داری که اینگونه دیگران را به دنبال خودت می کشانی...؟!

می کشانی و می آوری در این راه پر پیچ و خم،

راه پر از عشق بازی...!

جالب است ...

یکی تو را به عنوان رفیق بر می گزیند،

و دیگری به عنوان برادر...!

وچقدر تو خواهر داری و 

چه زیبا برای همه آنها برادری میکنی!

تا کسی قلبش گرفتار تو نشود 

اینگونه بی تابی نمی کند...

اینگونه دلش بی قرارت نمی شود...

اینگونه ثانیه ها را ،

لحظه شماری

برای دیدنت نمی کند...!

برادرم جابر جان...

میدانی دلتنگی چقدر سخت است؟!

چقدر جانکاه است؟!

آری...تو میفهمی 

تو میفهمی دلتنگی چه دردی ست!

تویی که دلت برای رفتن به سوریه پر میزد اما ماندی...!

تویی که دلت برای رفیقت...برادرت محسن پر میزد

 اما ماندی...!

تو، هم میفهمی معنای دلتنگی را 

وهم معنای جاماندن را...

اما...

تو که جا نماندی!!

نه نه تو جا نماندی...!!!


کسی که جامانده است من هستم!

آری من... 

خدانکند کسی از تو جابماند که 

بد دردی ست ...

برادرم جابر...!

تو چقدر پر از مفهومی...

پر از حقایقی که اگر با تو 

همراه شد

 به تک تک آنها می شود رسید...

چقدر قشنگ

 برای خدایی که 

آرام بخش قلب هاست

دلبری کردی...

چقدر قشنگ دلبری کردی برادرم...!

و چه زیباتر، 

خدا تو را خریداری کرد ...!


هر موقع به این فکر میکنم برادرم،

یاد این جمله سید شهیدان اهل قلم می افتم که میگوید:


خداوند مقرب ترین بندگان خویش را از میان عشاق برمی گزیند

و هم آنان اند که گره کور دنیا را به معجزه عشق می گشایند...!


تو عاشق بودی و هر که باتو همراه شود را عاشق میکنی

برادرم...❤️