بسم الله النور

#زمانی_که_نفس_هایمان_تنگ_میشود


چند وقتی میشود که دیگر پیگیر اخبار نیستم. صدی نود، تلخِ تلخ... 

حال، چه حقیقت باشند، چه شبه حقیقت، چه دروغ، فرقی نمیکند. دنیای اطراف را دود گرفته انگار! 

چند وقتی میشود که دیگر بساط فیلم دیدن را هم تعطیل کرده ام. صدی نود، تلخِ تلخ...

چه کمدی های بی روح، چه تراژدی های تکراری، چه خشونت های کثیفش... تو گویی اینجا هم دودی ست....

چند وقتی میشود که... 

نَفَسم تنگ شده در این قفسی که برایم ساخته اند.

شرح دل تنگی، از قفس باشد یا نَفَس، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل؛ زیرا مفصل ترین قصه تازه اینجا متولد میشود: «جابر»


از وقتی جابر را دیدم، تازه میشد نَفَس کشید!

از همان وقت بود که به جواب تمام سوالات ناپرسیدنی ام رسیدم ...که میگفتند: 

چگونه میشود آرمان گرایی را به تصویر کشید؟

میان این همه سیاه نمایی، سفیدی های عالم چگونه به رخ کشیده شوند؟

آن قله های رفیع الهی، چگونه در قامت هنر در آیند تا به چشم کور ادمیان دیده شوند؟ یا اصلا، چگونه هنر به قامت آن ها بلند میشود که ... شدنی باشد؟؟

چگونه هم در دایره ی شعائر باشد هم از جنس شعار، اما شعارزده نباشد و دلنشین.... شدنی باشد!

و هزاران سوالی که در جبهه ی فرهنگی، در مقام «هجوم» پیش میآید؛ نه صِرفِ دفاع و مقابله!


از وقتی جابر به روی صحنه رفت و در دلمان نشست، دیگر تمام دلمشغولی هایم پرید.... انگار تشنه ای رسیده باشد به آبی که هیچ گاه از آن سیراب نشود... 

جابر پاسخی بود به تمام سوال های بی پاسخم، که یکباره قدعلم کرد برای علمداری! علمداریِ میدان هنر ِ دینی در مصاف حق و باطل. 

جابر نه قشری ست و متهجرانه -که مخاطب امروز یا مخاطب عمومی را یارای همراهی اش نباشد- و نه به بهانه ی هنرنمایی، از خطوط قرمز شریعت پا پس کشیده. در عین آن که دغدغه ی جوان امروز است، خشک و تکراری یا کلیشه و شعارزده نیست. هرچند در متن و بطن خود، شعارهای بلندی سر میدهد، اما گویی هر بار حرف تازه ای دارد که از حلقوم پاکی خارج می شود. این چنین است که مخاطب، حتی آنان که بیش از ده بار اثر را دیده اند، نه تنها از دیدار مجددش خسته نمیشود، بلکه هر بار عشق تازه ای در دلشان می روید برای حضور مجدد.


جابر؛ اگرچه تنها نمونه ای ست از هزاران آرمانخواه و آرمانگرای مجاهد؛ اما نمونه ای ست درخشان از آن ستارگانی که دورند از ما زمینیان... اما آن قدر نورانی اند که  حتی نورشان در چشمان کم سوی ما زمینیان نیز رخنه میکند.


هنر، اگرچه در میان دعوای اهل باطل، به ورطه ای پوچ و بی هویت کشیده شد؛ اما جابر، در یک بازسازی پیشتازانه -که آوانگارد می خوانندش- بساط هرچه فرم گرایی ست برچیده! نه آنکه از فرم هنر تهی باشد؛ بلکه در عین وجود فرمی زیبا و حرفه ای، معانی را در جرعه جرعه ی لحظاتش به مخاطب می نوشاند. تو گویی، که فرم، در خدمت معنا قد کشیده باشد؛ و چنان است که نه تنها مخاطبان را، که حتی تک تک بازیگران و عوامل را مجذوب ساخته. 

آری! جابر، جذاب است! اما جذابیتش، نه از مسیر جسمانیت پیش آمده -همان گونه که هنر غرب با طعمه کردن جسم، روح را به دام دنیا می کشاند- و نه از مسیر تعقل محض، مخاطب را پیش میبرد.  بلکه چنان است که گویی دست دراز میکند به سوی پرده هایی که به روی فطرت کشیده ایم. کنارشان میزند به نور خود، نوری از جنس تعقل، رحمانیت، و کرامت اهل ولا؛  آن گاه، فطرت را که نشانمان داد، دیگر تسلیم شده ایم! بی آن که بدانیم چه بر سرمان آمده، تازه به خود میآییم و می فهمیم یک ساعت ونیم گذشت و دلمان نمیخواهد از روی صندلی ها برخیزیم. 


جابر، «شخص» نیست که کوته نظران با تبر حسادت بتوانند از ریشه بشکنندش؛ بلکه «یک نظام فکری، آرمان انسانی، الگوی یک گفتمان حق و در یک کلام، یک شخصیت» است. قله، چیزی نیست که با تبر سقوط کند. بلکه هر که به سویش نظاره کرد، بالاجبار، سر، بلند کرده است! پس قدم اول مححق شد! و قدم دوم، همان دستگیری شهید از ماست برای صعود به سوی خویش؛ و آن، چیزی نیست جز مسیر ولایت. چراکه جابر کسی نیست جز خادمی از خادمان سفره ی اباعبدالله. اما چنان خادمی می کند که هر که بر سر خان ش آمده، توان بازگشت ندارد!


راستش را بخواهی، جابر را که می بینم، یاد شهید آوینی می افتم و روایت فتح ش! گویی جابر نیز فتح قلوب کرده و این دلنوشته های عاشقانه ی ما، روایت فتح اوست......


 #جابر... سفره ات مستدام!