[Forwarded from samira j]

سلام جابرجان...سلام داداش باغیرتم... چقققققدر دلم هواتو کرده...حالا که حسب وظیفه و خدمت بینمون فاصله افتاده اگرچه نه قلبا فقط ارضا, دارم غربت آقامونو بیییییشتر درک میکنم.الان میفهمم که غصه ی روی قلب.آقا از کافرا و ملحدا و بی دینا نیست خیییییلیش از دست کساییه که ادعای شیعه بودن دارن... قلبم از این همه غصه تو فشاره... دارم درک میکنم غربت اینکه بین مسلمونا باشی و غریب باشی که هرچی فریاااد میزنی کسی نمیشنوه.آخ مااااادر...درست مثل همون لحظه ی پرواز تو که هرچی فریااااد میزنی کسی نیست به فریادت برسه.

داداش میدونم صدامو میشنوی میدونم هربار که به قتلگاه میری نگران من و عفت و ایمانمی.... میدونم حتی الان که ازت دورم مراقبمی...

چند وقت پیش که تو لحظه ی شهادت حضور داشتم حس بودن تو تو قتلگاه وبودن خودم و بقیه ی آبجیام بالای تل زینبیه بهم دست داد...یادته بهت گفتم.داداش جلو چشم این همه زینب؟؟؟؟؟؟؟ واااااای زینب...

وقتی که زینب بالاسر تابوتت ضجه میزد بهش گفتم تو الان یه نفر نیستی.تو به نمایندگی از همه ی زینبای داداش جابر اونجایی... خوش.بحالش لااقل.تونست بغض هاشو خالی کنه.... از این حرفا بگذریم... یکم از حال و روز خودم بگم.

اینجا حال روز من خوب نیست چون حال و روز ایمان مردم خوب نیست... خیلیا میخوان تو راهی که پیش گرفتم سستم کنن ولی مگه میشه خواهر جابر بود و تو مسیر آقا سست شد... از خودت یادگرفتم با تمام وجودم پای اعتقاداتم.وایسم و طوری باشم که شهادت بیاد دنبالم.... جوری باشم که خار چشم دشمنای آقام شم...


داداش دعام کن کم نیارم...تو لحظه ی عروجت که مادر میاد بالاسرت سفارشمو بکن... بهش بگو نذاره پیشش روسیاه شم....هرچند که پیش مادر آبرویی ندارم پشت تو خودمو پنهون کردم ای پشت و پناهم😔😔😔😔



******************


داداش جابر....جابر جان....جابرِ من....

چقدر جالب...چقد شیرین....وچقدر عجیب..که تو جابر من شدی....‌تو......اون وجود پاک وبی آلایش.....مال من شدی...پرآلایش وپراز....چرک و سیاهی گناه

در کنار هم قرار گرفتن دو نقیض...وجمع شدنشون در کنارهم...سفید وسیاه..سفیدی وجودت در کنار سیاهی وجودم....شما آسمونیا قوانین این دنیارو هم دارید تغییر میدید و آسمونی میکنید....عجب قدددددرتی....عجب وجودی.....ای خدا

چققققققدر تو پاکی آخه....با خودم تصور میکنم که آخه مگر تو چققققققدر پاکی که خریدار  اینهههههمه دل شدی....داری درو میکنی همینجوری.....داری میخری برای آقات....یه مدت تو مشت خودت نگه میداری،بالا پایین میکنی طرفت رو،زلاااالش میکنی...وبعد..آزاد میکنی....

میخری..تربیت میکنی...بعدآزاد ورها در هوای دوست...

منوهم خریدی داداش جان....داداش عزیزم....اما یه چیزی بوده که من نمیدونم دقیقا چیه.....

من....این روسیاه..این پرمدعا...این‌.......خودت بهتر میشناسی این زینب کوچیکتو.....این خواهر روسیاهتو....خودت میدونی که چییییه...ولی با این وجود من رو هم خریدی.......چرا من خریدی داداش؟؟؟بهم بگو چه نقطه ی سفیدی تو وجود این سیاه سرتاپا ادعا وگناه دیدی که خریدیش؟؟

بهم بگو...بزار صداتو بشنوم...مثل اون کسی که بهش نهیب زدی چادرو بردار.....دلم برای صدات تنگ میشه...تنگ شده....نهیب جااااانااااانتو تو وجود منم بزن داداشی..به منم نهیب بزن...


واما..

چه خریدار قشنگی...خریداریِ قشنگی....به قول زهرای خودت وقتی باغبون تو باشی....باغبونی که میخواد برای آقاش یار جمع کنه...اومده به بازار وبرعکس بقیه داره جنس خرابا رو میخره...اونا که گندیدن ویه گوشه افتادن...یه گوشه ناامییید وخسسسسته...دل شکسته از همه جاوهمه کس....سرتاپا چرک وکثیفی از پستی گناه....

داداش خوبم...تو دستگیر شدی...تو از جنس اون دستگیرایی شدی که موقع کرم به طرفشون نگاه نمیکنن به کرم خودشون نگاه میکنن......مثل مولات شدی

...خَلقا...خُلقا...منطقا....

چیکار کردی با دل قشنگت که اینجوریش کردی..به ماهم یاد بده..به این زینبای کوچولوت یاد بده....

داداش رفتی وزینبات تنها شدن....سر تابوت..داداش خیلی سخت بود...

یه بار رفتم سر تابوبت..کنار خانوادت تونستم ازشون رنگ بگیرم......

رنگ ماتم زدگی از از دست دادنِ......چی در وصفت بگم...چی خطابت کنم...که حقتو ادا کنه...تو هم برادری..هم دل گرمی‌..هم پدری..هم دوستی...هم همه چیزی داداش...چی خطابت کنم هیبت لشکر آقاجانم.......


خلاصه تونستم دقایقی رو کنار خانوادت بشینم...پایین پایِ تو.....ای دستگیرِ.....

داداش خیلی سخت بود اون صحنه...فقط برای چندلحظه تونستم لمس کنم...وحاصل اون چند لحظه سوالیه که ذهنمو درگیر کرده.،،،

چرا تنها؟؟؟؟چرا غریب؟؟؟چرا هیچ کس نیست کنار خانوادت؟؟؟؟؟پس اینهمه آشنا وفامیل ودر وهمسایه ودوست ورفیق کجان داداش؟چرا تو این سخت ترین لحظه زندگی هیچ کس نیست کنارشون؟؟؟چرا انقد تنها وغریییییببببب....چرا داداش؟؟؟

غربت خانوادت منو هم گرفته بوداون لحظه......احساس غربت داشتم...دوست داشتم یه تکیه گاه میداشتم اون لحظه تا سرمو بهش میزاشتم وزاااااز میردم غربت و تنهایی رو...چقد دوست داشتم جای زینبت به سینه ی پردرد مادرت،اون کووووووه صبببببببر تکیه میزدم...یه ملجا..یه پناهگاه تو اون لحظه....هیییییچی تو اون لحظه بهتر از یه پشتیبان نمیتونه برای تو باشه...هیییییییچی...وتنها پناه وپشتیبان زینبت تو رفتی.....تو رفتی عزیزبرادرم......



داداش نمیتونم درک کنم...اصلا نمیتونم درک کنم اونا که تو همه هیاهوی زندگیت بودن،تو طعنه زدناشون،تو نامردیاشون،تو غربتتون بعدازشهادت پدرتون،تو خیلی چیزا...اینجام متاسفانه سنگ تموم گذاشتن وتنهاگذاشتن خانوادتو.....نمیتونم درک کنم چرا تنهاتون گذاشتن...چرا گمنام شدی؟؟راستی راستی شهید گمنام شدی...امااینبار فقط تو نه داداش،خانوادتم گمنام شدن....چققققققدر شما خانواده خالصید آخه...چققققققدر که هر کدومتون......وای خدا...تو ذهنم نمیتونم بیارم عظمت خودت وخونوادتو.....نمیتونم دیگه

این صحنه خیلی سخت بود داداش...اصلا نمیشه توصیفش کرد....اصصصصصصلا....

دیگه تو نیستی داداش...

دیگه بی تو موندیم....

دیگه تویی نیستی که شب عروسی جمیلتو در آغوووش گرررمت بگیری که نترس وبرو..خودم هستم...

دیگه نیستی که کتابای قشنگتو ورق بزنی....

دیگه نیستی پشت وپشتیبان من.....


داداش...داداش با غیرتم...عملیات رفتن خییییلی سخته...تنها نزار مارو...ای دستگیرِ بی دست......ای دستگیری که با دستات مارو نخریدی..بی دست وبا دلت مارو خریدی...

مارو هم‌ مثل خودت شهید راه جهاد علم و فرهنگ کن...مارو هم جابر کن......

ادامه راه بعدازتو داداش خیلی سخته...برای زینبای کوچیکت خیلی سخته....خیلی سخته.....کمکمون کن.....خیلی...

خیلی دوست دارم...خیییییلی مردی...دمت گررررررم...


****************


[Forwarded from فاطمه ]

سلام جابرِمن

سلام مهتاب شبهای تار و دلگیرم....

چقدربیچاره است دختری که تمام فرصت باتو بودنش فقط سه ماه شد....تازه داشت بوی عاشقی را استشمام میکرد....تازه داشت طعم دلپذیر باتو بودن را میچشید...شده بودی تمام دارو ندارش...دلش میخواست تمام لحظه هایی که باهم بودید فقط خیره به چشمانت شود و غنیمت بداند این فرصت را....فرصتی که نمیدانست به کوتاهی پلک برهم زدنی ست.

آه....جابر....بخدا اگر میدانستم لحظه های باتو بودنم اینقدر کوتاه است متوقف میکردم حرکات ساعت را و نگه میداشتم گردش زمین و زمان را و غرق میشدم در اعماق نگاهت....

چگونه توصیفت کنم ای تنها دلیل بودنم.....جابرم...من تمام شدم آن لحظه ای که تو پرچم را روی تابوتم کشیدی و مرا بدرقه کردی و تو جاودانه شدی و با دم مسیحاییت زنده کردی مردگان را...

حالا بعد تو تا پایان عمر زمینیم سیاه پوش عشقمان هستم و دلخوش به اینکه دوباره روزی خواهد آمد که من و تو از سر میگیریم غزل عاشقی را....

تا رسیدن آن روز هر ساعت و هرلحظه مرورت میکنم.....