برای مصطفای جابر پرور


جابر که بود صبور بودی. حتی عصبانیت هایت هم آرامش داشت.

وقتی که صدای آرامت درست مثل آتش زیر خاکستر بود میشد از نگاهت طوفان درون آن ابهت و فرماندهی ات را فهمید.   

اما صحنه آخر... تابوت...

بی تابیِ بیش از همیشه ات آتش به جانم میکشید...

بی تابی ای که نمود تمام حالت هایت بود:

همینجا روی همین صحنه چند متری، کنار تابوت، نه تحمل نشستن و ماندت بود و نه تاب رفتنت.

نه توان فریاد داشتی و نه قرار آرام شدن ...

گویی که انگار به چشم خویشتن میدیدی که جانت میرود. گویی قتلگاهی که میگفتی پیش چشمت مجسم شده بود


قشنگ ترین متناقض نمای دنیاست که او را استاد میدانی اما روی صحنه فرمانده اش میشوی و او هم چه جابرانه سنگ تمام میگذارد برای اطاعت از فرمانده اش

مصطفایی که هم به لفظ برگزیده شدی و هم به معنا

آری... برگزیده شده ای برای قهرمان پروری...

صبور باش 

ما همه جابرت خواهیم شد