hosein:

#حلال زاده به دائیش می رود

# سلام برادرم جابر

الان دو هفته است که حسین به دنیا آمده

بهمن ماه بود که به دیدنت آمدم

تو را نمیشناختم

ولی حقیقتا غریبه ی آشنایی بودی که بعد از دیدنت غربت را دیگر نفهمیدم

یکسال هم نبود که ساکن قم شدم و هر روز برای خانه ی پدرم دلتنگ بودم

وقتی تو‌را شناختم ، دلتنگی هایم تغییر کرد

کار همسرم برایم مقدس شد

و‌اینجا بودن دیگر برایم معنی جهاد دارد نه غربت

پیامها را که خواندم احساس کردم چقدر جالب من هم دوست دارم خواهرت باشم

زینبه جابر

از ان روز برای حسین از تو میگفتم

امروز وقتی حسین شیر میخورد، موهای نرمش را نوازش میکردم و از غیرت و مظلومیت و همت بلند و مهربانی هایت برایش میگفتم، از وقتی حسین امده خیلی دل نازک شده ام، از تو میگفتم اشکم می امد، قطره هایی از اشکم روی سر حسین ریخت، با دستم اشکها را بین موهایش بردم ، حسین پسرم دلم میخواهد شبیه دایی جابرت بشوی

یک لحظه حواسم جمع شد! چقدررابطه ی  نسل منو حسین با برادرم جابر با هم فرق دارد، دختران دوره ی من میشوند زینبه جابر و فرزندانشان به دائی شان می روند و میشوند جابر

خیلی ذوق زده شدم

یادم امد که جابر با اشکی که هنوز فراموشش نمیکنم میگفت ، انقلاب مادرهایی دارد که جابر تربیت میکنند

و هر کسی که تو را برادر خطاب کرد ، قبول کرد که این ارزوی تو را بر آورده میکند

داداش جابرم....

دایی نسل بعد انقلاب.....

میدانم سفارش نمیخواهد

هوای زینب هایت را داری....