شعر یکی از مخاطبین عزیز جابر


نه در توصیف شاعر ها،نه در آواز عشاقی

به قول آن لسان الغیب الا یا ایها الساقی


که عشق تو مجال زندگانی داده این دنیا

وحاشا لحظه ای بی تو نمانم در جهان باقی


تمام این جهان محتاجت اما من که میدانم

تو بهراین هدایت بیشتر از هر که مشتاقی


دلت دریا وموجش هرزمان شورم کند افزون

تورا من چشم در راهم بکن از بحرت انفاقی


دلی بودو هزاران تکه وصد مهر آویزش 

که آن را وصله زد جابر به عشق تو!چه الصاقی!

 

دلم ویران شد ازعشقت،ولی در عین ابادی

چراکه عشقِ کامل را تو مفهوم و تومصداقی


براش


سلام علیکم

خیلی عالی بود واقعا لذت بردیم

گروهی اومدیم همه میخواستن که دوباره بیان ، من از خیلی ها شنیده بودم که توصیه میکردن که حتما با دخترهای پایگاهمون بریم، واقعا فکرم نمیکردم انقدر عالی باشه

همچی تمام بود ، احسنت ، خدا قوت ، ما که خیلی انرژی گرفتیم ، کلی بهمون امید دادید وقتی جوانهای ما اینطور خط شکنی میکنن الان که وضع تاتر و سینما واویلا شده واقعا یکی پیدا شده که اینطوری کار میکنه خیلی امید داره

وقتی جابر گفت مادرهایی داریم که جابر تربیت میکنن دلم میخواست بلند بلند گریه کنم از خدا خواستم من بتونم یه پسری مثل جابر تربیت کنم واقعا چه جهادی بالاتر ازاین برای من هست؟؟

تلنگر عجیبی بود

الگوی عالی و محشرس نشون ما دادید

احترامش ادبش شجاعتش غیرتش رو ناموس کشورش اصلا هر چی بگم کم گفتم

هر کسی ندیده بره ببینه اگر نمیدیدم خیلی ضرر میکردم

فقط یک سوال برام پیش اومده ، اینهمه که اجرا میکنید چطور انقدر حس و حال دارید؟؟؟ خدا خیرتون بده، خیلی انرژی و حال میخواد که انقدر طبیعی و عالی بازی میکنید

مخصوصا بازیگر نقش جابر اصلا دلم نمیاد بگم بازیگر چون خیلی از دل و جان اجرا کردن

کاش بعد اجرا ایشون رو هم میدیدم

پیام طولانی شد 

نمیشد که ننویسم

برای ماهم دعا کنید


براش



داداشی... اومدم فقط بهت بگم .. وقتی شدی خار چشم خودیا یعنی اینکه خدا تو رو خیلی قبولت  داره که هم وسیله ی آزمایش اونا قرار داده و هم وسیله ای برای شناخت نفاق.... شبیه همون نوری که تو دل شب آسمون رو روشن کرد و دست نفاق رو برای یار رسول الله رو کرد و اونو تا ابد به یه منافق شناس تبدیل کرد...

مبارکت باشه ماموریت جدیدت ... داری بزرگترین خدمت رو میکنی. چون دشمن که همیشه موضعش مشخصه ولی تاریخ ثابت کرده که نفاق پای فاطمه رو به کوچه باز کرد... علی رو هم صحبت چاه کرد... سجاده رو از زیرپای حسن کشید و سر حسین رو بالای نی برد...