umnia:

دیگر تابوتها برایم رنگ دیگری گرفته...

رنگ انس، رنگ عمل به تکلیف، رنگ رفاقتهای...

تابوت که میبینم، دلم میلرزد که اینبار کدام رفیق رفته !؟...

صبر قسمت چه کسی شده!؟...

این تابوتها فریاد آزادی خواهانه ی انسانیت اند.

به کدامین گناه...

فطرت بزرگترین گناه دنیاست...

 

براش

 

شماره میخورد؛صدو بیست و شش...

نگاهم را میدوزم به پارکت های رنگ و رو رفته...چشمانم میسوزد...بغض مثل سوزن های داغ ته گلویم فرو میروند...لحظه ای احساس خفگی میکنم...صدایشان هنوز درگوشم میپیچد...صدای گریه هایشان را میگویم...نگاهش هیچ گاه یادم نمیرود...نگاه نگران زینب...همان نگاهی ک پیوند خورده بود ب چشم های خسته جابرش...جابری که بی جان راست جلویش آرام گرفته بود...فرمانده بی محابا دور خودش میچرخید...چیز زیادی نمیخواست فقط بی تاب بی تابی هایش بود...زینب اشکش را با گوشه چادرش پاک کرد...میدانست ک باید ب عظمت اسمش رفتار کند...همانقدر استوار...لحظه ای توسل آرامش را به وجودش تزریق کرد...نفس عمیقی کشید و آخرین بوسه اش را نثار پیشانی برادر کرد...

 

 

براش

 

سلام .

خدا قوت .

خیلی تئاتر خوب و تاثیر گذاری بود .

من قسمت وصیت نامشون رو خیلی دوست داشتم .

و طوری شد ک پای‌بندیم نسبت ب حجاب بیشتر بشه .

 

براش

 

سلام خدمت تمامی درست اندر کاران تئاتر بسیار زیبای جابر. این تئاتر در زندگی من تحول عجیبی بوجود آورد.باعث شد تا در راهی که پیش گرفتم مصمم تر عمل کنم و در این راه فقط از شهدا و البته خدا کمک بگیرم 😊

رفتار های صمیمانه جابر با خواهرانش و غیرتی که روی ناموسش داره بوضوح دیده میشد.

چه قدر سوزناک بود وقتی اشک می‌ریخت و راجب دارویی که مردم با ۱۵۰ هزار تومن میتونستن بخرن و حالا دارن با ۱میلیون میخرن حرف میزد. این نشون میده خیلی به فکر مردمه.

وقتی نصفه شب از آزمایشگاه به خونه می اومد و جوری با خواهراش و همسرش شوخی میکرد که انگار نه انگار از صبح خونه نیست.😔

چه زیبا بود لحظه هایی که دوستانش بر سر نشستن کنار او دعوا میکردند😃

چه قدر دردناک بود  وقتی مسموم شد و نفس نفس میزد و قلب تماشاچیان درد می گرفت. 

لحظه های شهادتش که با هر ضربه چاقو انگار بدن مارو تکه تکه میکردند.

دیدن این صحنه ها خیلی سخت بود(صحنه خون،چاقو،درگیری،دست بسته،گفتن یا فاطمه زهرا(س)،صحنه شهادت)همه اش دردآور بود😭

چادری که لحظه آخر بوسش کردو در آغوشش گرفت شبیه چادر مادر پهلو شکسته،خاکی بود.

آقا جابر:وقتی خودت رو با پرچم مقدس ایران کادو کردی و برای دوست عزیزت علی فرستادی،برای علی عزیز ترین و دردناک ترین هدیه بود.دیدی این کادو چه بر سر علی آورد؟

خانوادت نباید ترو خوابیده میدیدن. هنوز آه و ناله هاشون تو گوشمه: جمیله که میگفت قول میدم بچه هامو شبیه تو تربیت کنم.😔

زینبت که میگفت مگه قول ندادی تنهام نزاری😭

مادرت که میگفت جابرم غریب گیر آوردنت مامان!!😩

و همسرت که میگفت دیدی عمر زندگیمون چه کوتاه بود عزیزم😫

وصیتنامت که حتی آرام جان ماهم بود، همه نشان میدهد که شهید جابر خدایی زندگی میکرد که خدا خریدارش بود🙃

ممنون از زحمات بازیگران و کارگردان این تئاتر ☺️