این روزا وقتی که از شهادت حرف میزنم ، بعضیا یه پوزخند😏میزنن و شاید تو دلشون کلی مسخره م میکنن و بهم میگن برو بابا شهادت کجاست؟؟؟!!!!!😞
ولی بیچاره ها نمیدونن واقعیت این نیست که فکر میکنن... واقعیت چیزیِ که من کنار تو یاد گرفتم.... آره داداشی همیشه میگفتی میخوای بشی خار چشم دشمن... یه جوری که شهادت بیاد دنبالت ؛ و اینو با لحظه لحظه زندگی کردنت به ما یاد دادی و خودت هم بهش جامه ی عمل پوشوندی.  الان من میدونم که اگه بشم اونی که خدا خواسته و یه جوری زندگی کنم که خدا عاشقم بشه قطعا منو هم میخره شبیه تو؛ و هیچ چیز و هیچ کس و هیچ بهانه ای نمی تونه مانع بشه...  یه عمر پای درست نشستم و شاگردیتو کردم دعا کن شبیهت بشم... میخوام جابرت بشم فرمانده پس با جابر بودن خودت نقصامو جبران کن ... . 
یه روزی به دنیا ثابت میشه که : 
هر که را صبحِ شهادت نیست، شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می کند  

و باب شهادت همیشه بازِ به شرطی که آدم لایق پیدا بشه... .

 

براش

 


جابرم،سلام.تاحالا نشده متنی برات بنویسم،اما این بار اصلا نتونستم چیزی برات ننویسم!
بذار از دفعه ی اول برات بگم.اولین باری که تئاتر رو دیدم؛یابهتر بگم،اولین باری که با جابر آشنا شدم.همه تئاتر و صحنه ها یک طرف،صحنه ی تابوت یک طرف.من هی به شاگردات وآقا مصطفی وعلی وخانوادت نگاه میکردم میدیدم اونا دارن گریه میکنن.توی دلم با خودم میگفتم چرا اینا دارن گریه میکنن؟مگه وقتی تئاتر تموم شه نمیرن دوباره همو ببینن؟وقتی اینا که همش دارن همدیگه رو میبینن الان گریه میکنن منی که اصلا دیگه قرار نیست ببینمش چقدر باید گریه کنم؟!
تااینکه  لطف خدا،منو به تو رسوند والان حدود۲۰باری هست که درنقش شاگردت بازی میکنم.آخ که چقدر لذت داره شاگرد بودنت،چقدر افتخار داره زیر دست تو بودن.امروز بعد از ۳روز متوالی اجرا یهو یاد همون حرفم توی اولین دیدار با تو افتادم.
من سر صحنه تابوت،جابرم شهید شده وقرار نیست دیگه جای دیگه ای ببینمشون.به این که فکر میکنم دلم میخواد خودم هم کنار تابوت جون بدم.وقتی با  "یازهرا یازهرا" تابوت رو روی زمین میزاریم همیشه دارم گریه میکنم.وقتی آقا مصطفی پرچم رو کنار میزنه اونجا دیگه گریه نمیکنم،اونجا داد میزنم،ضجه میزنم.وقتی پرچم کنار میره توقع داشتم قیافه همیشگی ایت رو ببینم،جابر همیشه مرتب،موهای همیشه مرتب وشانه کرده،وقتی وارد پایگاه میشدیم،از بوی عطرت میفهمیدیم امروز اومدی یا نه اما...اما وقتی پرچم کنار رفت تنها چیزهایی که ندیدم همین ها بود.جابرم،استادم،چرا انقدر موهاتون آشفته بود؟چرا انقدر خونی بودین؟خاک وخون باهم مخلوط شده روی صورت زیبا ونورانی تون چی کار میکرد؟
خاطرات یکی یکی از جلوی چشمام رد شدن.اون روز توی پایگاه،برای سلام کردن وبغل کردنتون دست وپا میشکوندیم.اما الان..الان چی کار کنیم؟اون موقع می دونستیم بهتون سلام کنیم،جواب میدین،بغلتون کنیم،بغلمون میکنی،اصلا باهات حرف بزنیم،باهامون حرف میزنی.
اما الان دیگه جواب منو نمیدی‌اصلا باشه اشکال نداره،جواب منو نده حداقل جواب آقا مصطفی رو بده،جواب علی رو بده.علی سر تابوت خودش رو تیکه تیکه میکنه.چرا جواب نمیدی؟ینی همه چی واقعا تموم شده؟قبول کنم که دیگه جابر نداریم؟قبول کنم که دیگه وقتی میام پایگاه دیگه جابری نیست که دنبالش بگردم وسراغش رو از سید وبقیه بگیرم؟😭
اما نه...شاید تموم شده باشه ولی ما تمومش نمی کنیم.جابرم،عزیزم،اصلا ناراحت نباشیا!من وبچه های دیگه پایگاه راهت رو ادامه میدیم.اهدافت رو دنبال میکنیم.انقدر ادامه میدیم تا دشمن بفهمه یک ققنوس رو حذف کرده،کسی که از خونش هزاران نفر دیگر جون میگیرن.جابرم دلم برات تنگ شده.
ماراهت رو ادامه میدیم ولی توهم کمکمون کن.از خدا برامون توفیق،توان،نیرو،صبر وایمان بخواه...

 

براش


سلام بچه ها امروز مامانه من بعد دوسال تلاش من بلاخره اومد تیاتر رو دید والبته امروز بار نخست اجرای منم بود 
اون حس که روی صحنه داشتم بماند فقط بعدا از اجرا که مامانم بوسید منو بعدشم گفت خوشحالم که برای این جور کارا زود از خواب بیدار میشی دوست داری زودتر برسی 🌻🌻
وتمام اینا وهمه  همه بر میگرده به داداشم جابر حس میکنم این روزا داداش بینهایت هوامو داری.....

 

براش


سلام علیکم،دست مریزاد،خدا قوت با مرامها،حسابی لذت بردم و هم با لذت خندیم وهم با لذت وحسرت گریه کردم ،کار شما هم نوعی جهاد است قبول باشد از خدا خواستم بتوانم دو پسرم را مانند اقا جابر بزرگ کنم،انشاالله.

 

براش


باسلام،خداقوت

تئاتربسیارزیبایی بود

خدابه همه شمااجربدهد
همه چیز درتئاتر بود

از آداب دوست یابی
آداب برادر خواهری
آداب پدرومادری
آداب همسر داری
آداب بندگی
آداب زندگی
آداب رازداری
آداب اطاعت ازولی

 

براش


سلام
تئاترتون عالی بود،اولش اصلا نمی خواستم بیام ببینم ولی انگار خدا راضیم کردو اومدم.
همونجا از خدا خواستم بتونم امسال تربیت معلم قبول بشم و بتونم دانش آموزامو تا اونجا که ممکنه به راه قرآن و مسجد و بسیج هدایت کنم.🕌

 

براش


چرا دروغ، اگه یک درصد هم دلم میخواست چادرم رو در مواقعی در بیارم، الان هر وقت سرم کنم حداقل به عشق شهیدجابر و حججی وشهید لطفی و شهید کاوه، چادرم رو میبوسم. قدرش رو میدونم.
زهرا فقط دنبال یه فرصتم که بشینم یه دل سیر گریه کنم...
فقط گریه کنم...
نمیدونم، ولی خیلی در تلاطمم. 
انگار اروم نیستم،اونجا جهان دیگه ای بود...
جهانی که تا حالا ندیده بودم...
ولی یه چیز رو خوب میدونم، اینکه امروز فقط شهید جابر خواست که من اونجا بودم، یعنی اون طلبیده بود منو!

 

براش

 


سلام بر شهید جابر
خیلی تلاش کردم چیزی ننویسم ، گفتم  حرفهای دلم برای خودم و خودت بمونه ولی دلم طاقت نیاورد
دلی که اتیش گرفته و اروم نمیشد ، با کلی این درو و اون در زدن رفتم دیدن خانم فاطمی ، گفتم الان چیکار کنم؟ چی رو زمین مونده؟ 
فکر میکردم با دیدن ایشون اروم میشم ولی بیشتر ریختم بهم ، چقدر بی تخصص کار فرهنگی کردم😭 حرفهاشون خیلی ذهنم رو باز کرد...ولی تو صحبتاشون یاد شهید جابر میفتادم ، هی گریم میگرفت ، خودمو کنترل میکردم
یاد اون لحظه ای میفتادم که بچه های پایگاه چطور برای تشیع میدویدن سمت تابوت، مثل وقتی که خودش میومد پایگاه😭
یاد چادری که از روی زمین برداشت😭
یاد اشکهایی میریخت ، بخاطر دستهایی که برای تولید دارو بسته شده بود ، ولی وقتی قاتلاش دستاشو بستن گریه نمیکرد😭ذکر میگفت😭
یاد وقتی که هربار مادرش میومد از جاش پا میشد ولی تو تابوت مادرش کنارش زانو زد و بغلش کرد😭تن بی جون و پر از خاک و خونشو😭
یاد لحظه لحظه های اسمونی که کنارش زندگی کردم
گفتم خانم فاطمی عزیز شما رو بخدا بخاطر درک پایین بعض ها یوقت دلسرد نشید
خندیدن گفتن نه ، من هدف دارم ، خدا توفیق بده محکم ادامه میدیم
جابر۲ هم در حال اماده شدن هست

براتون دعا میکنم استاد😭❤️
ما جوونهای قم نشون دادیم میتونیم کارهای بزرگ انجام بدیم
افتخار میکنیم که هنوز پای رهبر و انقلاب هستیم
گروه جابر مثل خون تازه است تو رگهای جامعه فرهنگی هنری و....
خدا مثل همیشه پشت پناهتون 
ما هم اومدیم تو جمع پاک و صمیمیتون
الحمدلله که هستید❤️