من در تهران نمی‌توانستم مخفی شوم، زیرا پناهگاه مطمئنی نداشتم. مسئله جدی بود، چون همه نام‌ها لو رفته بود. دو تن از اعضای گروه یعنی آقای منتظری و آقای ربانی شیرازی، دستگیر شده بودند البته دستگیری آن‌ها نه بخاطر پیوستگی‌شان با این گروه بلکه به‌ دلیل مسئله‌ای دیگر صورت گرفته بود... تصمیم برادران، اختفای اعضای گروه بود. من تصمیم گرفتم به مشهد بروم و آنجا مخفی شوم. هیچ کس را از تصمیمم آگاه نکردم ساکم را بستم در اتوبوس نشسته و راهی مشهد شدم احتمال می‌دادم که به محض ورود به مشهد ساواک مرا دستگیر کند زیرا من به دلیل ماجرای کتابی که از آن یاد کردم هم تحت تعقیب بودم به همین جهت کمی مانده به مشهد جلوی جاده فرعی منتهی به اخلمد پیاده شدم ... برای رسیدن به این روستا تقریباً دو فرسخ راه را از میان دره‌های کوهستان که خالی از رهگذران بود، پیاده پیمودم تاریکی زودتر از وقت معمول در این دره‌ها و مناطق گودتر سایه‌گستر شد. اکنون که این لحظه‌ها را به یاد می‌آورم، خدا را شکر می‌کنم که به من در آن هنگام چنان جرئتی بخشید؛ چون در آن راه روستایی، همه چیز خوف‌انگیز بود.

#کتاب_خون_دلی_که‌لعل_شد
#کتاب_پیش_نیاز

ایتا: 
https://eitaa.com/noorolhodaa
بله:
ble.im/join/MThlMGVjYj
وبلاگ:
http://noorolhoda85.blog.ir/