+"من" گرفتار روزمرگی شده بود
انگار یادش رفته بود برای کار مهم تری به اینجا آمده
مهم تر از اینکه
روز های تکراری و بی انگیزه را ببیند و آخش هم در نیاید...
تا اینکه خدا خواست
که "دل" برگردد به راه...
خواست "عشق خاک گرفته" را زنده کند...
و برای این کار
"جابرش" را فرستاد...
جابر را فرستاد تا همه ی آن روزمرگی ها را جبران کند...
تا از من ، "منِ دغدغه مند بسازد"
منی که دغدغه ی آقایش را دارد...
منی که دغدغه ی غصه های رهبرش را دارد...
منی که حواسش باشد به فرصت پرواز بلندی
که زود میگذرد و اگر پرواز نیاموخته باشی
هم داغ جاماندن را به دل میخری
و هم درد کاری نکردن برای او که "مولا " صدایش میزنی!...
جابر آمد تا عاشق شوم و عاشق شوی...
و من همینجا قول میدهم او را روزی به هدفش برسانم...