اون روز توی مدرسه شور و غوغایی به پا بود..
سال بالایی ها اومدن سراغ ما..
-میخوان ببرنتون تاتر جابر..؟
+آره..
-خوش به حالتون..
معلم اومد سر کلاس..
-امروز میخوان ببرنتون تاتر جابر..؟
+بله..
-برید و از تک تک لحظات درس بگیرید...
موقع رفتن..
رفقای خودمون..
-دارید میرید تاتر جابر..؟
+آره..
-التماس دعا..
با بهت به هم نگاه میکردیم..
جابر که بود..؟چرا این همه دلباخته داشت..؟
تاتر تموم شد...
نگاهم خیره به صحنه مانده بود...
حرف ها توی سرم تکرار میشد..
-خوش به حالتون..
-از تک تک لحظاتش درس بگیرید..
-التماس دعا..
زیر لب تکرار کردم..
+جابر..
قلبم لرزید..
شخصی با صورت خونی روی صحنه آمد..
بازیگر نقش جابر بود..
ولی..
انگار هنوز هم در آسمان بود..
نمیتوانستم نگاهم را از او بردارم..
ناگهان برگشت..
نگاهم کرد..
قلبم تکان خورد..
انگار از خواب بیدار شده باشم..
ته نگاهش هنوز جابر بود...
جابری با صورت خونی و چشمان آسمانی..
این چهره را قاب کردم..
زدم به دیوار قلبم..
و از آن روز جابر شد جبران کننده روزهای از دست رفته من...
حالا میفهمم چرا جابر این همه دلباخته داشت...
جابر..غریبه آشنا من...