دلنوشته ها:


بسم رب الشهدا و الصدیقین....... سلام برادر جابر سعیدی......        هزار بار با خودم کلنجار رفتم بنویسم یا ننویسم..... گفتم همین یک روز را می نویسم و مابقی بماند در صندوقچه دلم......... 

جابر جان یه بچه هیتی می دونه وقتی که اوایل محرم خبر شهادت مسلم را برای ارباب می آورند ارباب برای اولین شهید کربلا که جانش را فدایی ولی زمانش کرد این آیه را می خوانند.... من المومنین رجال صدقوا ما عاهدو الله علیه فمنهم من قضی نحبه ومنهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا... آره پای عهدت بمانی و صادق باشی خیلی سخته.....ولی شما نشان دادید که میشود تمام سختی آن را به جان خرید......اقا جابر نمی دونم تا چه حد باورم داری ولی باور کن از دیروز وقتی که بچه ها در تلاطم آمدن برای اجرا بودند یه حال عجیبی وجودم را گرفته بود چه بود و چه می خواست و برای چه من را آماده می کرد نمی دانستم...... صبح که بلند شدم هر چه می خواستم این تلاطم را مخفی کنم انگاری نمیشد...... می دانی چرا چون مدام محل شهادت و لحظه شهادت شما جلوی چشمانم بود ولی متفاوت مدام در کنار لحظه درگیری مادری را حس می کردم که لباس پسرش را بر روی دست دارد و فریاد می زند یا اهل العالم ان الحسین قتلوه عطشانا....انقدر این فریاد بلند بود که بند بند وجودم را پاره می کرد...... دیگر توان نداشتم نمی دونم توی اون تنهایی خودم اشک هایم را دیدی یا نه...... من با هر فریاد مادر می گفتم جابر تو هم تشنه ای و عطش داری..... ولی جوابی نبود تا دلم را آرام کند......بعد از نمازم گفتم جابر چی شده داداش از من چی می خوای این مادر کنارت کدام تشنگی را فریاد می زند...... جابر میشه بالاخره درکت کنم با وجودت حست کنم....... آخه مگه لحظه شهادت تو چقدر ثقیل است که مادر آمده بالای سرت..... این حس چیه چرا از جلوی چشم های من نمیره...... هر چه بود فقط به مادر توسل کردم فقط صلوات خاصه مادر را می خواندم..... الهم صل علی الصدیقه...... ولی این تلاطم درونم آرام شدنی نبود..... تا جایی در جواب بچه ها کم آورده بودم می گفتند چته عجیب شدی.... گاهی به خنده می گفتند هنوز جابر ندیدی پیشاپیش حالت بده...... باور کن داداش توان جوابشان را نداشتم...... از وقتی برای آمدن حرکت کردم تا وقتی که رسیدم فقط توی راه برایت صلوات خاصه خوندم...... یعنی امروز مادر قراره بیاد....... وقتی فهمیدم مهمانی خصوصی شده بهت گفتم داداش اگه صدام را می شنوی اگه هستی امروز یه کاری کن درکت کنم....... باز اون صدا توی گوشم می پیچید در حالی دیگه می خواستم باهاش داد بزنم....... رفتم صندلی آخر نشستم و گفتم نمی تونم لحظه شهادتت بهت نزدیک باشم....... وقتی که از داداش محسنت حرف می زدی همه وجودم درد می گرفت...... داداش محسسسسن........ باهات می اومدم جلو و هنوز صلوات خاصه می خوندم برات....... خواستم همرات باشم حتی لحظه خندهات با اشک می خندیم. ...... داشتم برای شهادتت کم کم خودم را آماده می کردم خواستم به خاطر حضور مادر ادب کنم که صدام زدی....... بیا این بار فرق داره تو می خوای دور باشی ولی باید بیای جلو تا بهتر درکم کنی....... باور کن دیگه ذره ای روی پاهام نبودم تا به خودم اومدم دیدم داری می گی یا زهرا....... دیگه حالم دست خودم نبود خواستم بیام جلو فهمیدم باید روی خودم کنترل داشته باشم..... کنار در ایستاده بودم تو دلم مادر صدا می زدم و اشک های فرمانده را می دیدم که جلوی چشم هام افتادی روی زمین....... باور کن باور کن همه وجودم ریخت زمین.....دیگه باید به عنوان یه حامی هم محکم می بودم و به عنوان داغ برادر دیده صبور و مقاوم...... اون جا باید می گفتم السلام علی قلب زینب الصبور....... وقتی پرچم را کشیدم روی تابوتت فهمیدم واقعا برازنده ترین لباس برای تو همینه........ شهادتت چقدر سنگینه داداش...... می دونی این سنگینی را چه موقع با همه وجودم فهمیدم وقتی جلوی تابوتت را گرفتم فهمیدم چقدر ادامه راهت و باری که روی دوش شما بود سنگینه..... وقتی تابوتت را با یازهرا آوردند....... وقتی سید حسین محکم می زد بهم و می گفت چرا مشکی پوشیدی........ وقتی بالای سرت نشستم......... فقط یه سوال برام بی جواب بود...... جابر تشنه ای........بعد گفتم مگه میشه بری قتلگاه و سیراب باشی....... ولی می دونستم جنس این عطش فرق می کنه......... ممنون که به دل تکانی شب عیدم کمک کردی........... هنوز از همه چیز هایی که فهمیدم و حس کردم هیچی انگاری نگفتم...... ولی باز پر حرفی کردم......... حلالم کن داداش حلالم کن........ استاد شما هم حلال کنید........ التماس دعای آدم شدن........