"بسم الله الرحمن الرحیم"

#تکراری_تلخ

 

رسیدم خونه، شامو ردیف کردم،  خواستم قبل اومدن همسر و فرزندم کمی استراحت کنم، گوشیم زنگ خورد
~  سلام علیکم
_ سلام،  خانم فاطمی؟ 
~ بفرمایید


_ میدونم خسته اید، من از مخاطبای امروزم،  یه موضوعی  خیلی برام مهم بود خواستم حتما بهتون بگم. 
~  شرمنده سرم درد میکنه،  صحبت تلفنی برام سخته،  مقدور هست تو ایتا ویس بدید، من یه کم دیگه گوش کنم؟
_ فردا هم اجرا دارید؟ 
~ نه
_ خواهشا قبل اجرای بعدی گوش کنید. 
~ چشم انشاءالله 
_ تشکر ،  پس من ایتا ویس میدم
~ در خدمتم
....
گوشی رو که قطع کردم صدای باز شدن درب حیاط اومد
~ سلام رضا  خوبی؟قبول باشه، خداااقوت

_ علیک سلام.... ممنووون

~کار بنایی به کجا رسید؟ 

_  زیر زمین تقریبا کارش تموم شده 

~ کف رو هم زدید؟

_ نه،  کارای اساسی انجام شد،  میخوام بادومی بریزم، بعد سرامیک کنیم

~ بریم ببینیم؟ 

_ الان؟ 

~ خب آره، دوست دارم ببینم

_ بریم

~محمد حسین مامان نمیای بریم زیر زمینو ببینیم؟ 
 
* من مداحیمو ننوشتم هنوز،  بعدا میبینم

هنوز سرم آروم نشده بود،  ولی میدونستم همین همراهی کوچیک با همسرم خستگی روزشو ازش میگیره،  مثل همراهی و حمایت مجاهدانه ی خودش برای فعالیت های فرهنگی من. 
...... 
داشتم ظرفهای شام رو میشستم که یاد اون تماس افتادم، کار آشپزخونه تمام شد، دمنوش و چایی نبات بعد از شام همسر و فرزندم رو گذاشتم رو میز عسلی و رفتم سراغ گوشی،  لابلای پیاما گشتم تا پیداش کردم..... 

سلام خانم فاطمی جان خسته نباشید...... 
من آدم عجولی نیستم ولی انقدر برام مهم بود زود مطلب رو بهتون برسونم...

 

 

" بسم الله الرحمن الرحیم "

#قسمت_دوم 📚🖇
#تکراری_تلخ 

..... 
من آدم عجولی نیستم ولی انقدر برام مهم بود زود مطلب رو بهتون برسونم که شمارتونو از دوستم گرفتم و زنگ زدم... 
من ۴۷ سالمه و دو فرزند دارم و تنهام،  خیلی تنها.... 
من جوونی و زندگیمو ریختم پای..... و الان همه نا راضی ایم...کسی به زبون نمیاره ولی میفهمم... دخترم تازه عقد کرده،  هنوز لذت نوه دارشدن رو نچشیدم و مادرم تو این سن ۹ تا نوه داشت😭 
باور میکنید احساس میکنم توان و اعصاب سر و صدای نوه هام رو چند سال دیگه ندارم.
 ۲۵ سالم بود بچه اولم بدنیا اومد، وقتی یادم میاد اون موقع که برای دکترا میخوندمو، روزایی که میدویدم بذارمش مهد تا به کارام برسم و بچه ی دومم به همین منوال.... و الان میبینم اثراتشو😭 هر دو تاشون بخاطر زندگی تو مهد و کنار این مادر بزرگ و اون خاله و....😭 خانم فاطمی از نظر جسمی ضعیف و آسیب پذیر شدن،  از کلیه درد گرفته تا مشکلات معده و میگرن و.... سنی ندارن طفلیا😭
تو تاتر،  جابر به اون خانم که قرار بود باهاش ازدواج کنه گفت من تحمل نداشتم از کنار مهد رد شم تا لحظه جداشدن مادرا از بچه ها رو نبینم😭 من اینجا گریم گرفت خانم فاطمی،  اون مرد بود تحمل نداشت من مادر بودم چی باعث شده بود که انقدر از مادر بودنم فاصله گرفتم... 
نیاز جامعه به من چقدر مهم بود که  اون سالهای خدمتم نتیجش شد دو تا دختر که از نظر جسمی بیمارن و از نظر روحی داغون و  کم حوصله  و اصلا اصلا دوست ندارن پا جاپای مادرشون بذارن! 😭
جسم و اعصاب مریض من که بقول جابر گل جوانی و اعصابم رو گذاشتم برای درس و کار و سرو کله زدن با مردم و الان..... 
خانم فاطمی اگه یکی به من میگفت جای اینجور فشرده درس خوندن و ترس  جاموندن از بازار کار و هم سن و سالام آروم آروم درستو بخون و.....  حتما وقتی تو سن بالاتر میرفتم سر کار، بخاطر پختگیم تو حرف و عمل ضربه های روحی روانی ای که بخاطر کم سن و سالیم خوردم نمیخوردم😭 و چقدر پیش اومد حالم از بیرون بد بود و سر این طفلیا داد میزدم میخواستن باهام بازی کنن ادای روشنفکرا رو در میاوردم میگفتم برید تو اتاقتون مامان احتیاج داره تنها باشه😭 کاش زمان به عقب برگرده، بغلشون کنم باهاشون بازی کنم 😭  جای دو تا بچه چندتا بچه داشتم و حتما زندگیم خیلی فرق میکرد. 

وقتی اون خانم پافشاری میکرد رو مهد کودک برای درس خوندن و کار کردن جابر داشت گریش میگرفت،  با هر تصویری که جابر با حرفهاش از مهد و اهمیت فرزند آوری و فرزند پروری میگفت و برام خاطره هامو مرور میکرد گریه کردم😭

تو رو خدا به جوونها بگید..... 

 


" بسم الله الرحمن الرحیم "

#قسمت_سوم 📚🖇
#تکراری_تلخ 


خواهشا به جوونها بگید بهترین کار رو مادرا و مادر بزرگامون کردن. 
هر وقت فرصت داشتید بفرمایید تماس بگیرم. 
..... 
~سلام بفرمایید
_ سلاام خانم فاطمی خوبید؟ 
~ الحمدالله ،  در خدمتم خانم دکتر،  درست گفتم؟ 
_ خواهش میکنم دکتر صدام نکنید
~ چشم ولی درست گفتم دیگه
_ بله خواهر جان بله
~ من ویس شما رو گوش دادم،  حقیقتش بعد هر اجرا ازین دست پیامها کم نداریم،  ولی خب شما زحمت کشیدید خیلی مفصل صحبت کردید
_ من هنوز چیزی نگفتم خانم فاطمی........ 
~ صداتون نمیاد....... خانم..... 
_هستم خانم فاطمی.... هستم
~فکر کردم قطع شده
_ نه..... کاش غلط زندگی کردنم اوائل جوونیم با یه تلنگر قطع میشد... 
~شما نویسنده اید؟ 
_ نویسنده به معنی داستان و اینا نه،  ولی مقاله و کتاب و... تا دلتون بخواد
~خدا حفظتون کنه
_خانم فاطمی یه پیشنهاد داشتم
~بفرمایید
_من خاطراتمو با ویس براتون میفرستم شما با قلم خودتون بذارید کانال یا هر جور صلاح میدونید منتشر کنید
~ عالیه، عالی❤️ پس با اجازتون میدم واحد رسانمون روش کار کنن
_ خانم فاطمی جان، من در زمینه روانشناسی و مشاوره خانواده خیلی کار کردم،  قصد دارم ازین زاویه خاطره هامو به مخاطبینتون مشاوره بدم،  کمک کنید کمی از بار عذاب وجدانم رو کم کنم

~چشم، خیلی عالیه  چشم،  بزرگواری میکنید در حقمون،  من تلاشمو میکنم،  وقت میذارم انشاءالله  مینویسیم. 

_ممنون خواهر جان،  پس من ویس ها رو میفرستم، راستش منم خیلی برنامه هام زیاده ولی سعی میکنم بین ویس ها خیلی فاصله نیفته تا مخاطب خسته نشه. 
~ انشاءالله  که موثر باشه،  ولو رو یک نفر 
_انشاءالله،  خب امری نیست خانم فاطمی جان
~ عرضی نیست خانم دکتر.... التماس دعا
_...... هستم،  به اسمم صدام کنید راحترم
~چشم
_ التماس دعا..... خدا حافظ
~ محتاج دعام....... خانم،  یا علی(ع) 
 
 

" بسم الله الرحمن الرحیم "

#قسمت_چهارم 📚🖇
#تکراری_تلخ 

سلام دوست عزیزم با اجازتون، مثل صاحبه مخاطب خاطراتم دخترم باشه.
و اینکه خانم فاطمی جان، دوست دارم جوری که الان دارم اون خاطرات رو تو ذهنم مرور میکنم بنویسم،  وسط مرور اون روزها باخودم میگم کاش ..... یعنی چیزی که حسرتشو میخورم رو هم لابلاش مینویسم،  دیگه شما یجوری کنار هم بذارید که مخاطب خط رو گم نکنه
..... 
جواب آزمایش رو گرفتم،  جواب آزمایش مادرشدن من مثبت بود، آره مادر شدم. 
 اون روز نفهمیدم این عدد ِ بتا شروع بزرگترین امتحان و آزمایش زندگیم  یعنی نقش مادری بود. 
حضورت بهم استرس داد،  انقدر تپش قلبم بالا بود نشستم روی صندلی تا آروم شم،  عرق سرد رو پیشونیم می غلتید،  شوکه بودم، بدنم میلرزید.. 

_حالا چیکار کنم؟؟! پایان نامم!!! خاک بر سرم شد،  حتما علی بفهمه میگه بشین تو خونه،  بهش نمیگم آره فعلا نمیگم. 
رامو گرفتم رفتم سمت خونه،  تو برام یه مهمان ناخوانده ای بودی که باعث اذیتم شده بود، یه مزاحم که تمام برنامه های آیندمو،  آرزوهامو خراب کرده بودی،  رسیدم خونه،  رفتم جلو آینه تا چشمم به چشمام افتاد زدم زیر گریه،  میدونستم سقط حرامه و جنایته و عقوبت داره برا همین بهت گفتم کاش میشد خدا کاری کنه از شرت خلاص شم😭😭

کاش اینطور بود..... 

جواب آزمایشتون مثبته خانم،  مبارکتون باشه. 

* واقعا؟؟!!! وااای خداااای من ، یا حضرت معصومه(س)، وااای نمیدونم از خوشحالی چی بگم.....چجوری منتظر بمونم تا ظهر علی بیاااد... 

* سلاااام علی! اوومدییی؟؟ علی، علی  
 یه خبر خوب دارم، یه خبر خوب  
(علی چشماش گرد میشد و با لبخند و تعجب بهم زل میزد و منتظر شنیدن خبر میموند) 
* علی،  بابااااااااامامااااااان  شدیم..... واااای(اشک شوق هر دومون) 
~ مریم!!!!(با ذوق و خنده) بیداااارم؟؟!!!خداروشکر😍😍😍  آماده شو بریم حرم، اول باید نماز شکر بخونیم بعد بریم برات یادگاری بخرم که هر وقت میبینیش قشنگترین لحظه ی زندگیمون رو یادمون بیاد،  خبر بابا شدنم
* خبر مامااااان شدنم علی...... 
کوچولوی دوست داشتنی خوش اومدیــــــــی..... خوش اومدیــــــــــی
....... 
بزور خودمو آروم کردم،  هق هق گریم باعث شد سردرد شدیدی بگیرم،  یه لیوان آب خوردمو مثل جنازه افتادم رو مبل
~ مریم.... مریم.... 
*  بله.... سلام.... کی اومدی؟ 
~  الان.... خوبی؟؟ 
* اره خوابم برده بود. 
~ این وقت روز آخه؟ رنگت چرا پریده؟! 
* خب یهو از خواب پریدم رنگم پریده😊
~ موضوع پایان نامت چیشد؟ جواب دادن بالاخره؟ 

*  واااای اصلا یادم رفت برم علی! 

~پس کجا بودی؟! 

*  هیچی علی هیچی.... ساعت چنده؟؟ 

~ ساعت؟  ۱

* اوه اذان شده؟! واااای نمازمم نخوندم....
 
پاشدم وضو گرفتم نمازمو خوندم،  بعد نماز سر سجاده کلی گریه کردم وبهت بد و بیراه گفتم 😭
ببین ببین هنوز نیومده همه کارامو ریختی به هم.... 

~ مریم من دارم میرم مباحثه،  ناهار نمیام،  یعنی فکر کردم جوابتو میگیری میری سراغ استادت و دیگه تا عصر نمیای خونه.... خب حالا دیگه..... وای کلاسورمو بر نداشتم...... خداحافظ 

* بسلامت..... درو که بست، رفتم سمت آشپزخونه،  ضعف کرده بودم،  غذای دیشب یکم مونده بود گرم کردم که بخورم گوشی خونه زنگ خورد....

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

#قسمت_پنجم 📚🖇
#تکراری_تلخ 

~الو
_خانم....؟ 
~ بله 
_ موضوع پایان نامتون قبول شد برای.... 
بقیشو انگار نمیشنیدم،  خیره شده بودم به دیوار یادم نمیاد اصلا چجوری باهاش خداحافظی کردم،  زنگ زدم به صدیقه، دوستم، ازش خواستم بیاد خونمون! اونوقت ظهر!! با این درخواستم نگرانشم کرده بودم، گفت عصر میام،  گفتم نمیخواد اون موقع همسرم میاد،  نگرانیش بیشتر شد،  شروع کرد اونور خط با همسرش صحبت کردن...... گفت میاد...
......
* بله 
~ دروباز کن منم
* بیا تو
~ سلام!! 
* سلام😭
~ چیشده؟؟ جونم به لب رسید تا برسم

نشستم رو مبل و انگشتامو گذاشتم رو شقیقم مثل گهواره تاب تاب میخوردم

~ موضوع پایان نامت رد شد؟؟

* نه

اولین حدس صدیقه پایان نامم بود چون همه میدونستن چقدر برام حیاتیه😔

~ میگی چیشده یا برم؟؟ 

جواب آزمایش بارداری رو دادم دستش،  نگاهش خشک شد رو برگه... یه نفس عمیق کشید و برگه رو گذاشت رو میز و رفت سمت آشپزخونه.... شروع کرد به غذا درست کردن.... منتظر بودم حرفی بزنه،  دلداریم بده یا چه میدونم هر چی غیر ازین سکوت..... 
~ گوجه رنده کنم سرخ کنم برای ماکارونی یا رب گوجه میزنی؟ 

* چی؟؟ 

~ نچ..... هیچی ولش کن

نشست کف آشپزخونه به گوجه رنده کردن،  من دیگه نمیدیدمش،  صدای کشیده شدن گوجه به رنده رفته بود رو اعصابم،  رفتم آشپزخونه

~ آب جوش اومده بریز توش ماکارونی رو

* باشه.... اگه برای خونه داری درست میکنی، گوشت چرخکرده بریز؟
 
~ نه خونه ناهار دارن.... برای تو و اون طفل معصوم که معلوم نیست با این دیوانه بازی ای که در آوردی از کی گرسنه ای.... بیار گوشت چرخ کرده رو... 

   خودمو جمع و جور کردمو سعی کردم عادی باشم.....چرخ کرده رو دادم دستش

~ یخ زده ست، چرا میدی دست من،  بذارش تو آب جوش یخش واشه!!! 

* صدیقه پایان ناممو چکار کنم؟؟ 

~ تو آب جوش نمک بریز یخش زودتر بازشه.... خب مینویسی!! 

* با این شرایط آخه؟؟
 
~ اینهمه خانم با بچه هاشون درس میخونن، کار میکنن تو نوبرشونی؟؟ 

* خودت پس چرا ادامه ندادی سطح دو رو گرفتی ول کردی چسبیدی به زندگی!! 

~ بعدا میخونم!  الانم دارم میخونم ولی امتحان نمیدم 

* کلا همچی برات راحته!!!  من نمیتونم

~ همسرت چی گفت؟ 

* نگفتم بهش.... اگه بگم میگه بشین خونه.... 

~ ای خدا،  پیش بینی هم میکنه! بهش بگو تا کمکت کنه

* نه صدیقه صلاح نیست.... 

~ منو میشناسی نه اهل اصرار کردنم نه نصیحت کردن و شلوغ کاری،  وقتی میدونی نظرم چیه،  چرا خودمو برات خسته کنم باهات حرف بزنم! 

......

باهم ناهار خوردیم،  موند تا همسرم اومد.... چادر پوشید که بره.... اصلا نگامم نمیکرد

~ بهش میگی! خب؟
   
* نه حالا زوده

~ عه!  زوده آره؟!

رفت سمت دم در خروجی، ایستاد  کنار اتاق علی  

~ خب مریم جان مراقب خودتو این قند عسل خاله باش،  اگه ویار داشتی یا حالت خوب نبود یا هر چی یه زنگ بهم بزن بیام، امروز که جواب آزمایش رو گرفتی کاش سر راه میرفتی درمانگاه تشکیل پرونده میدادی....

هر چی بال بال زدم ادامه نده فایده نداشت.... با رفتن صدیقه و بسته شدن در علی مثل مرغی که از قفس پریده باشه از اتاقش اومد بیرون....
_ درست شنیدم؟؟؟  مریم درست شنیدم؟؟
* آره
اون لحظه زندگیم رو روبروی یه دیوار بلند دیدم که توان نداشتم ازش عبور کنم،  یه بن بست بلند از جنس حیرت.... علی انقدر منتظر بابا شدن بود و من نمیدونستم!!!
خیلی زود ویارام شروع شد،
خواب آلو شده بودم عجیب،
وقتی خواب بودم همچی خوب بود،  ولی بیدار که میشدم.... انگار ابر تو آسمونم برام بد بو شده بود، از همچی بدم میومد.... مطالعه و مباحثه..... همچی تعطیل
اولین سونو رو یادمه وسطای ماه چهارم رفتم، علی نمیذاشت زودتر برم میگفت اینا همش ضرره.
وقتی علی برگه ی سونو رو دید انقدر ذوق کرد که حد نداشت... بزور تو اون تصویر سیاه دنبال دخترش میگشت😅
* علی اگه همرام میومدی میتونستی صدای قلبشو بشنوی
_ واقعا؟؟!!! 

* آره
_ باز کی میری؟؟ 

* ضرر داره آقای بابا!  میـــــــــــره تا ماه نهم
_ بابا فداش بشه..... دختر خشگل بابا

دیگه افتاده بودم تو ثبت روزنگار خاطرات بودنت کنارم..... باهات کنار اومده بودم.... خیلی اذیتم میکردی ولی هر روز دوستداشتنی تر میشدی و من منتظر تر....
اوائل ماه پنجم بود،  علی یه چیزی شبیه بروشور آوره بود خونه. زد تو اتاقش ،
تصاویری توش بود از سیر رشد جنین....
_ مریم الان دختر بابا قد یه سیب گلابه؟
* اینی که اینجا میگه... البته! یه سیب گلاب درشت😅

تا یماه هر روز که داشت میرفت بیرون میگفت سیب گلاب بابا خداحافظ، میومد خونه میگفت سیب گلاب بابا سلاااام😂
اصلا ازم نمیپرسید پایان نامت؟  کلاسات؟  مباحثه هات؟؟
تمام زندگیش شده بود دختر بابا،  و  من ذهن و فکرم فقط درگیر برنامه ریزی بود،  که وقتی اومدی کی و چطوری درسمو ادامه بدم....

 

 


"بسم الله الرحمن الرحیم"

#قسمت_ششم 📚🖇
#تکراری_تلخ


نیمه ی ماه نهم رسید،  مادرم دل تو دلش نبود بیاد قم و سیسمونی بیاره   بخاطر مشکلات جسمی تقریبا اصلا سفر نمیره و همیشه ما بهشون سر میزدیم، زنگ زد و گفت آخر هفته میاد... دوشنبه ست امروز
~ مریــــــم..... مریـــــم خااانم کجااااییی؟؟ 
* سلام علی...کی اومدی؟ 
~ الان دیگه، چشماتو ببند زود زووود

* اگه انقدری که اداشو در میاری هیجان انگیز نباشه شام درست نمیکنم

~ 😐 خب ببند دیگه چشمااااتوووو

درو باز کرد و دوباره بست،  از پشت در یه پلاستیک بزرگ داد دستم!! سنگین بود،  چشامو باز کردم😳

~ ببین چه ول خرجی ای کردم برای دختر باباااااا

روروئک و چند دست لباس بچه و پستونک و چندتا کفش و جوراب که هیچی با هیچی ست نبود! نمیدونستم ذوق کنم!  گریه کنم از دست کاراش.... آخه مرد نباید منو با خودت ببری،  هر چی چشتو گرفت جمع کردی آوردی؟! 

~ چند وقته از کنار این فروشگاه که اینا رو داره رد میشدم دلم میخواست بخرمشون جیبم همکاری نمیکرد،  دیگه امروز بخت دخترم وا شد،  یکم دیگه پول هست مریم برو هرچی سلیقه ی خودته بخر😍

* علی دوست نداشتی  اینا یکم به هم بیاد!! آستین کوتاهِ سفید با نوار اُریب قهوه ای!  زیر دکمه ای سفید با نوار نارنجی!  سرهمی قرمز آخه؟ روروئک آبی! کفش بنفش! جوراب قهوه ای!  جوراب صورتی!! 
~ بابا دلش میخواست از همــــــه رنگ  برا دخترش جهاز بگیره😍 به کسی چه آخه؟؟ قشنگه مگه نه دختر بابا؟!! 

* چی بگم والله😅

  ~ شما چیزی نباید بگی که!  از دختر بابا پرسیدم😂😂
...... 
مادرم اومد و یک هفته ای موند تا به خوشی و سلامتی به دنیا اومدی... 
دو ماهت نشده بود که شروع کردم به نوشتن پایان نامه،  ازین کتابخونه به اون کتابخونه،  نگران سنواتم بودم، روزهای پر استرسی رو به تو و خودم تحمیل میکردم... شبا که میخوابیدی با سردردی که حالت تهوع آور بود مطالعه میکردم،  اوج مطالعه بیدار میشدی باید شیرت میدادم،  بعضی وقتا تا خود صبح بیدار میموندم، بخاطر اینکه دفعات شیر خوردنت بیشتر ازین مزاحمم نباشه، بهت کنار شیر خودم شیر خشک میدادم😔 یواش یواش شیرم کم شد... انقدر کم شد که مجبور شدم از ماه نهم کلا بهت شیر خشک بدم و غذا.....خیلی هم ناراحت نشدم میدونی اینجوری میتونستم باباتو راضی کنم بذارمت مهد و این شروع اشتباه بزرگ زندگیم بود... 

 

 

 


"بسم الله الرحمن الرحیم"

#قسمت_هفتم📚🖇
#تکراری_تلخ

باید سر یه سری کلاس میرفتم تا دوباره بیفتم رو غلتک. میدونی انگار این یک سال و چند ماه فاصله گرفتنه من از کلاس و پای درس اساتید نشستن،  منو گنگ و گیج کرده بود،  وااای  دیگه هیچ سرفصلی برام یه دفتر باز نبود، قبلا تیتر ها برام کلیدهایی بودن که با دیدنشون کلی واژه و حرف تو ذهنم ردیف میشدن. 
میدونی تلخ قصه کجاست؟؟! اون دوستای نا دوستی که تو مباحثه ی علمی در اوج بی سوادی،  تحلیل رفتن و فراموشی محفوظاتم رو میچسبوندن به بارداری و شیر دهی و شب بیداری و تا دلت بخواد حرفهای بی پایه و اساس رو وصله پینه میکردن  به معلومات کج و کولشون و به خورد من میدادن!! 

چند ماه از این روزا میگذشت. 
باید اقرار کنم زمانی حس شیرین مادری که با تارو پود هر زنی در آمیخته رو منم داشتم،  چقدر نفس گیر بود وقتی  میخواستم تو مهد بذارمت و برم چهار دست و پا دنبالم راه میفتادی😭 مربی بغلت میکرد، روتو برمیگردوند و میبردت و من ضربان قلبم میرفت بالا میرفت بالا و من بزور از پله ها میرفتم بالا.. نفسم به شماره می افتاد و ازت دور میشدم،  بین کلاسا با چه استرسی میومدم پیشت،  شیشه شیر رو میذاشتم دهنت با دستات،  مچ دستامو محکم می گرفتی،  کدوم مادر میتونه بگه ،  ترجمه ی نگاه و حتی حرکت های ریز جگر گوششو نمیفهمه؟؟ کدوم مادر؟؟ 
و من بودم که نادانسته بخاطر تشویق های غلط بقیه داشتم احساسمو سرمی بریدم و خودمو میزدم به نفهمی 😭چشمات رو ازم بر نمیداشتی،  تو هم تجربه کرده بودی که اومدنم دوام نداره بخاطر همین هر بار، هربار، هربار  تمام تلاشتو برای نگه داشتن من کنار خودت انجام میدادی، 
تمام تلاشت با تمام وجود کوچیکت،  با چشمات، با ضربان قلبت با دستای کوچیکت ،  با همه توانت.... 😭
....... 
از سرویس پیاده شدم،  صدیقه رو دیدم برای خونه خرید کرده بود با دو تا بچش داشت میرفت خونه
* سلام
~ سلام مریم! 
* خوبی؟ 
~ بیداره؟؟ 
* ها؟  اها،  آره
~ حالش خوبه؟ 
* آره خستس 
~ عجب! 
دست بچه هاشو گرفت و راه افتاد... 
ما داریم میریم از قم
* عه! کجا؟ 
~ کرمان،  برای تبلیغ
* چند ساله؟ 
~ دو سال..... اگه قم میموندم نمیذاشتم دیگه این طفل معصومو اینجوری خسته کنی! 
* وای صدیقه اصلا حوصله بحث ندارم
~ عصر میام خونتون،  میشه؟ 
* آره بیا
...... 
خوابوندمت رو تخت،  آروم بودنت یکم غیر طبیعی بود، چک کردم تب نداشتی،  گفتم حتما از خستگی زیاده،  رفتم آشپزخونه،  از دور شروع کردم باهات حرف زدن

* فاطمه خانم انگار حسااابی امروز بهت خوش گذشت 😊گل مامانی، نفس مامانی.... 
....... 
در خونه باز شد
_ یا الله.... سلااام مریم خانم.... کو دختر بابا؟؟
 
اومد  سراغت...... چند لحظه نگذشت که صدای خنده هات خونه رو برداشت بابات حساااابی سرگرمت کرده بود منم ناهارو ردیف کردم....  تازه یاد گرفته بودی با دیوار راه بری،  تند تند میخوردی زمین و هر بار انگار یکی باباتو میزد،  یجوری آخ میگفت قلبم ریش میشد

* عه علی چته؟ 

_ مریم انگار فاطمه حالش روبراه نیستا،  دیروز مسافت بیشتری میرفت 

* خستس از صبح تو مهد بازی کرده

_ میبرمش بیرون یکم هوا بخوره
....... 
اومدم مای بی بیتو  عوض کنم متوجه کبودی ساق پات شدم،  انگار با پتک زده باشن تو سرم 
* علی!!!  هی بچه خورد زمین ببین پاشو کبود شده!!! 
_ چی؟؟ ببینم!!! با ساق نخورد زمین!!  بهت گفتم انگار یچیزیش هست!! 
*زمین نخورد که هی آخ و واخ میکردی؟؟ 
_  تا بلند میشد چند قدم بره می نشست ! دوبارم تا از پهلو اومد بیفته گرفتمش نخورد زمین!!!  نکنه تو مهد اتفاقی افتاده مریم

* مهد!! پس چرا به من نگفتن.... 

_ مریم......  مهد..... لااله الا الله.... ناهار آمادست؟

* آره..
_ ..... بده من فاطمه رو... بیا بابا..... بابا بمیره نبینه پای فاطمه ش کبوده.... بیا زندگی بابا..... 
..... 
خیلی عصبی بودم خیلی....بعد ناهار تو و بابات خوابیدین و من از فرصت استفاده کردم تا بحثای صبح رو جمع بندی کنم.....
عصر انقدر خسته بودم بدنم داغ میکرد! انگار جسمم جوش آورده بود! 
صدای زنگ در اومد... 
* بله... 
~ منم صدیقه....

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم"

#قسمت_هشتم 📚🖇
#تکراریِ_تلخ

 داشتم کارهایی که امروز انجام دادم و ندادم رو مرر میکردم،  حسرت خوردم که نشد کارگاه استاد وافی رو شرکت کنم. 

♡ مامان احیانا گرسنه نیستی

☆ یکم آره

♡ برات آب طالبی درست کنم؟ 

☆ آب طالبی؟؟  مگه بلدی؟؟ 

♡ بلــــه که بلدم،  ظهر که رفتی باشگاه بابا یادم داد، برای عمو بنا درست کردیم💪

☆ خب! حالا درست کن ببینم، صبر کن سینی بزرگه رو بیارم برات

♡ نه! ابدا!  اگه بذارم شما دست به چیزی بزنی

☆ میخوام کمکت کنم محمد حسین! 

♡ نه،  بابا گفتن خیلی برا ما زشته که شما تو خونه خسته بشی! 

☆ آها،  خب شما کارای مردانه رو با کمک بابا انجام میدی دیگه،  خرید و کارای سنگین و... 

♡ اینم مردانه ست

☆ آب طالبی درست کردن؟! مردانه ست؟ 

♡ بله که مردانه ست!  یه آب میوه فروشی به من نشون بده که خانم اونجا باشه! 

☆ ربطی نداره ها! 😅شاید تو قم پیدا نشه ولی شهرای دیگه احیانا هست. 

♡ آدم ناموسشو میبره که آب میوه بگیره بده دست مردم؟! 😡

☆ مامان این بحث یکم پیچیدگی داره، الان حوصله ندارم بازش کنم،
 باشه شما تنها آب طالبی درست کن

♡ بعدا ولی برام توضیح بده، باشه؟ 

☆باشه

♡ الان مامان شما اون ویس ها رو گوش بده داستانو بنویس

☆ تو اینو از کجا میدونی؟؟ 

♡ دربارش با آبجیا و بابا صحبت کردی شنیدم

☆ موضوع داستانم فهمیدی؟ 

♡ آره، مامان من خیلی خوشحالم که هیچ وقت نرفتم مهد کودک. 

☆ چرا؟ 

♡ آخه الانشم که میری کلاس و اینا دلم میگیره

☆ هر جا شرایط باشه که میبرمت

♡ آره میدونم،  میگم یعنی حس دوری از مامان خیلی بده

☆ محمد حسین،  نگام کن مامان،  به اسم قشنگت قسم اگه تو بگی نرو،  پیشم بمون، نمیرما

♡ نـــــــــــه مامان،  به اسم خودت قسم راضی ام،  من میدونم کارای شما چقدر ارزش داره خب،  الانم دیگه من باید بیشتر کنار بابا باشم،  شبیه بابا بشم،  ببین چند وقته چقدر به خودم میرسم،  مسواک زدنام مرتب شده،  عطر میزنم،  چنروز پیش خودم رفتم سلمونی،  صدای اذان میاد دیگه بازی رها،  مسجد، اینا یعنی دیگه بزرگ شدم دیگه

☆ عزیز مامان❤️

♡ مامان یعنی من دیگه دارم نوجوون میشم؟؟
 
☆ هی یواش یواش 😅 الهی دورت بگردم

♡ دیگه آبجیامم میتونن روم حساب کنن
☆ الانم روت حساب میکنن حسین مامان❤️❤️

♡دیگه برم سراغ آب طالبی،  شمام ویس ها رو گوش کنی

☆برو نفس مامان برو
...... 
_ سلام مریم جان
~ سلام خوش اومدی
_ بده بغل من این قند عسلو
~ بچه ها رو نیاوردی؟! 
_ دیر ناهار خوردیم تازه خوابیدن
~ چه عجب دلتنگ شدی؟ 
_ مگه تو هستی؟! 
~ حسابی سرم شلوغه،  تو نمیخوای درستو ادامه بدی صدیقه؟! 
_ تو راهی دارم
~ وااااای صدیقه!!!!خیلی عقب میفتی! 
_ برای درس خوندن وقت زیاده،  ولی بچه آوردن زمان خودشو داره
~ تا ۵٠ سالگی وقت هست
_ تو بگو ۶٠! مگه فقط به سن بارداریه! بچه بازی نمیخواد؟ تربیت نمیخواد؟ نباید اعصاب و حالشو داشته باشی؟؟! 
~ میره مهد کودک دیگه؛ اونجا با هم سن و سالاش بازی میکنه،  اجتماعی بار میاد کلی هم از دنیا جلو میفته
_ کی این افکار غلطو تو مخ تو فرو کرده؟؟! 
~ غیر ازینه؟؟! 

رفتم آشپزخونه پذیرایی بیارم،  شیشه شیرتو درست کردم و دادم دست خاله صدیقه

~ قربون دستت بده بخوره
_ شیر خشک؟! کمکی میدی بهش؟؟ 

پیچوندمشو جواب ندادم،  ولی ازونجایی که خیلی زیرکه فهمید قصه چیه

_ نتیجه مجاهدت رفیقم شده شیر خشک خوردن این طفل معصوم! 
~ اتفاقا بهش میسازه،  شیر خودمو که میخورد بی قرار بود،  شب بیداریش زیاد بود
_ ما ۳ ماه دیگه از قم میریم،تا اون موقع دیگه نبرش مهد بیار پیش من

~ نه بابا زشته! سر صبحی بیام در خونتونو بزنم بچه تحویلت بدم؟! 

_زشت نیست،  با حمید صحبت کردم،  مشکلی نداشت
~ نه بابا،  مهد خوبه کلی بچه همسن هم.... 
_ آره!  تا این میخوابه اون گریه میکنه،  بقیه رو از خواب میپرونه،  اون میاد درو میکوبه، با ترس از خواب میپرن!بیدار میشه گریش میگیره چون همسن هاش و بزرگتر و کوچکتر ازش اونجا زیاااادن معلوم نیست چند دقیقه به هق هق بیفته تا یکی به دادش برسه،  یه طفل دیگه از راه برسه بکوبه تو صورتش! اون یکی هلش بده!!!

اینا احیانا برای رشدش خوبه!! آره خانم دکتر؟! 
~ انگار داری از شکنجه گاه صحبت میکنی؟! اینجوریام نیست مربی دارن، بنده خداها یسره بالاسرشونن

_ منو یادته دیگه نه؟! مربی مهد بودم! واحد شیرخواره ها،  مریم از یجایی تحمل صدای گریه و بی تابی هاشونو نداشتم!  همراشون بغض میکردم! تازه ساکتشون میکردیم مامانه میومد بهش سر میزد باز داد و فغان این طفلکا بلند میشد،  بعضیاشون مریض بودن دارو میخوردن باید میخوابیدن یکی موی یکی رو میکشید، صدای جیغ و داد اون بچه، این طفل مریضو از خواب میپروند؛ مریم من سر چی دیگه نرفتم؟؟ اون پسر بچه ی ۹ماهه که مادرش آورد تحویل داد، گفتم تب داره،  میگفت نه تبش افتاده مسکن خورده! گفتم ببرش خونه! اصرار که امتحان داره عجله داره گذاشت رفت،  بچه رو خوابوندم،  اتفاقا کنارش نشستم تبشو چک میکردم،  تبش یهو رفت بالا،  یه بچه با جیغ دوید تو اون اتاق،  بی هوااا،  این طفل با ترس از خواب پرید تشنج کرد😭 چقدر درگیری برامون پیش آوردن... یادته؟؟؟  دیگه نرفتم... 

~  صدیقه،  تو خاطره تلخ داری اذیتی

_ خاطره نه خاطرااااات،  چجوری با اون گریه شدید ولش میکنی میری آخه؟؟ 

~ فاطمه چند روز اول بی قراری کرد الان دیگه خیلی... 

_ خب تسلیم شده طفل معصوم،  بیچاره!! خوشحالی بچت به دوری از تو تن داده؟؟!!! چجور دلت میاد یکی دیگه رو جای خودت قبول کنی؟؟ 

~ این چه حرفیه،  عه خوابش برد،  بده من ببرمش تو جاش

داشتم جاتو درست میکردم... 

_ مریم!! یه حرف خیلییییی بد بهت میزنمو میرم، همونجور که تحمل نداری سهم همسری خودتو با کسی قسمت کنی!هوو  یعنی غده سرطانی! سهم مادری  فاطمه رو هم با هیچ کی قسمت نکن!!! چقدر میتونی خودخواه باشی که بخاطر تحصیل و پیشرفت که همیشه براش وقت هست با این طفل معصوم اینکارو بکنی؟؟! چون زبون نداره از خودش دفاع کنه.... 

دروبست و رفت..... 

سهم مادری!! صدیقه.... صدیقه....

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم"

#قسمت_نهم 📚🖇
#تکراریِ_تلخ

حالم روبه راه نبود، بغلم بودی و یه دستم کیف و ساک لباسات، کفشمو بسختی در آوردمو وارد مهد شدم
~ سلام خانم متین،  دیروز کی بالاسر بچه ها بود؟؟ 
_ سلااام،  صبح بخیر،  خودم بودم چیشده؟ 
~ پای فاطمه کبود شده،  باباشم خیلی ازین موضوع ناراحته! 

_ نمیدونم،  خب این دست اتفاقا پیش میاد، مشکل جدی که نبوده؟؟
 
~ چه فرقی داره آخه خانم متین؟! 

* سلام مریم جان.... سلام فاطمه.... خوبی خاله؟؟
 
~ سلام نرگس جان.... خانم متین من بچه رو میسپارم اینجا که خاطر جمع برم به کارام برسم

* چیشده

~ هیچی معلوم نیست چه بلایی سر بچه آوردن پاش کبود شده

_ بلا؟! عمدی که نبوده خانم

~ شما اصلا نمیدونی چیشده؟؟ انقدر مسولیت پذیریتون بالاست

_ نگرانید خب نذارید!  دقیق نمیدونم چیشده؛ ولی یادمه دیروز یکی از بچه ها، پله پلاستیکی سرسره رو هل داد افتادن رو هم.... 
~ فاطمه تنها از سرسره میره بالا؟! اصلا میتونه؟؟ 

_ نه! نمیره بالا، دستشو معولا میگیره به پله می ایسته، فکر کنم با بچه ها باهم خوردن زمین،  من وقتی اومدم تو اتاق داشتن گریه میکردن

~ یعنی شما پیششون نبودید؟! 

_ وای بازجویی میکنید؟!  یلحظه رفتم بیرون.... 

* چقدر سخت میگیری مریم!  دیر شد بیا بریم! پیشونی امیرعلی رو ببین، زینب دیروز سر سفره با قاشق زده،نگاه کن قد یه گردو اومده بالا😅 بچه یعنی زمین خوردن و کتک خوردن.....
 
_ خب آره دیگه، شما تضمین میکنید تو خونه اتفاقی نمیفته....... 
...... 
اگه کمی بخودم سخت میگرفتم و  دنبال شونه خالی کردن از عذاب وجدانم نبودم، یقینا حرفهای نرگس و ترجمش از بچه و حرفهای خانم متین روم اثر نمیذاشتن و همونجا برنامه زندگیمو تغییر میدادم،   سپردمت به خانم متین و تند تند رفتم که به کلاس برسم و تو راه نرگس کلی ازین خاطرات برام گفت!! و من بخاطر اطمینان قلبی ای که حرفهای نرگس بهم میداد پشت هم تاییدش میکردم. 
..... 
_ مریم معلوم شد بچه کجا خورد زمین؟! 
~ نمیدونم علی پرستار مهد میگفت..... 
_ همین؟! 
~ سخت نگیر..... 

شروع کردم تمام خاطرات و ادله ی نرگس رو برای بابات قطار کردن،  بابات سکوت کرده بود و خیره شده بود به صفحه ی کتابی که جلوش باز بود..... 
_ اون خانمی که این حرفها رو زده دوتا بچه داره،  ما یه بچه!بچه ی تنها خودش خودشو میزنه؟

~ ناراضی ای علی؟! 

_ میگم این دلایل..... تازه دوتا بچه احتمال آسیب زدنشون به هم خیلـــــــــی کمتره تا ۲٠ تا بچه قدو نیم قد با روحیااات خیلی متفاوت اونم با یک یا دوتا پرستار!  مریم جان  خونه یقینا از خیلی جهات از مهد امن تره 

~ اونجا اونهمه بچه ست،  با هم بازی میکنن،  خیلی بهشون خوش میگذره

_ باید نوار درسیمو پیاده کنم خودکار مشکیم ته کشیده، داری؟ 

~ آره الان برات میارم... 
..... 
نمیخواستم خودمو درگیر حال بابات کنم😔 باخودم میگفتم راضی نباشه خب محکم میگه نرو!! سخت نگیر،  حالا یکم ناراحت شده! براش کیک درست میکنم از دلش در میارم.... 
فکرشم نمیکردم یروز یه دستخط از بابات گیر بیارم که توش این مدل تحصیل و خونه داری و بچه داری منو درد بی درمون زندگیش بدونه!!! احساس کنه هیچ راه چاره ای نداره جز تحمل و کنار اومدن،  نباید به زبون بیاره، نکنه من برنجم و یه خستگی و درگیری ذهنی به خستگی ها و درگیری های دیگم اضافه بشه!! حتی نمیدونه از کی کمک بگیره!  از کی مشورت بگیره،  خط آخری که نوشته بود... 
❌نمیدونم از چه دری وارد شم و زندگیمو نجات بدم که مریم نرنجه یااااا بدتر مریمو از دست ندم😭

و زمانی که من این نوشته رو میخوندم دیگه برای جبران خیلــــــــــی دیر شده بود خیلی دیـــــــــــر

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم"

#قسمت_دهم 📚🖇
#تکراریِ_تلخ

بارداری زینب به سختی بارداری تو نبود،  ویارام خیلی کم بود اما بشدت ضعیف تر و خسته تر بودم،  تو هنوز دوسالت تمام نشده بود، گفتم حالا که شیرخودمو بهت نمیدم زود بچه ی بعدی رو بیارم که تو از تنهایی دربیای
...... 
_ مریم الان سلامتیت مهمتره یا نوشتن این مقاله؟! 
~ علی خیلی وقتمو نمیگیره، اینجوری سرگرم میشم،  بیکاری بیشتر حالمو خراب میکنه😊
_ خب الان فرصت خوبیه با فاطمه سرگرم بشی! 
...... 
 انگار ساعت ساعته نبودن های من،  کنار دختر بابا رو محاسبه  کرده بود و برای جبرانش دنبال فرصت میگشت
..... 
_ مریم آخر هفته میریم مشهد،  بعد ازون طرف چند روز میریم پیش بابا مامانامون
~ وای علی جان آخه با این وضعم؟؟
 
_ همه رو با قطار میریم😍
 
~ من چندتا کار علمی دارم،  بزور با این استاد بستم بذار یوقت دیگه علی جان. 

_ بندازیم عقب تر وضعیت بارداری بهانه ی بعدیه! 

~ نه! بهانه نیست واقعا.... 

_ من فقط این تاریخ میتونستم.... ولش کن.... 

~ حالا صبر کن یه تماس بگیرم... 
..... 
بزور با این و اون صحبت کردمو به علی خبر دادم که سفر رو میریم، تازه گوشی همراه خریده بودم،  نوکیا دکمه ای!  به هم گروهیام گفته بودم سفر رو میرم و از دور مباحث رو باهاشون دنبال میکنم.... الان که یاد اون روزها میفتم بااااااورم نمیشه که اون تصمیمات خام رو من گرفته باشم!! چرا تو تصمیم گیری هام تو و بابات انقدر کم رنگ بودید؟؟ چرا بابات انقدر راحت کنار میومد؟؟ 
..... 
_ مریم نمیخوای دو دقیقه اون گوشی رو بذاری کنار؟! 
~ علی من سفر اومدم اونا که برنامه رو کنسل نکردن! یه طرف طرح منم،  این مقاله جمعیه

_ سفر ما هم خانوادگیه،  خب میگفتی نمیومدیم!  مریم یکم برنامه هاتو تعدیل کن.... 

...... 
وای وای وااای چقدر اون روز بحث رو پیچوندمو صغری و کبری چیدمو باباتو خسته کردم،  هر چی تو جمع دوستام یاد گرفته بودم آوار میکردم سر سوالا و پیشنهادا و نگرانی های بابات ، دست آخر بغلت کرد رفت سمت حرم و بهم گفت به کارات برس. 
 احساس میکردم قانعش کردم! 

بدنیا اومدن خواهرت بظاهر همه چی رو تغییر داده بود، باباتون از خوشحالی واقعا داشت بال در میاورد،  عاشق بچه بود،  و من فقط  منتظربودم خواهرت به سنی برسه تا کارامو ادامه بدم و عقب نیفتم!! 
.... 
~ علی جان من زینب و فاطمه رو از فردا میبرم مهد دیگه خیالت راحت. 

_ مریم!! زینب فقط ۴ماهشه!! فاطمه رو دیرتر بردی اونهمه اذیت شد!! 

~ خب الان فاطمه هست مراقبشه

_(بابات از جاش پا شد و تمام قد روبروم ایستاد)  فاطمه!! فاطمه هنوز خودش مراقبت میخواد.... مریم بخدا برای درس خوندن و درس دادن و مقاله نوشتن و رزومه قطار کردن دیر نمیشه،  یه چهار پنج سال وقتتو بذار برای بچه ها

~ بچه ها با تو بیشتر انس دارن نظرت چیه تو یه چهار سال پنج سال وقتتو بذاری براشون!  

_ معلومه چی میگی مریم؟؟!! من از جایگاه پدری تا الانم چیزی براشون کم نذاشتم،  تو کم کارایاتو جبران کن... 
..... 
وای وای لعنت به علم و معلوماتی که کر و کورت میکنه و فقط زبونتو باز میذاره،  شروع کردم از دایه و حقوق زن و..... وحشتناکترش اینجا بود که شکل ظاهری و منافع اون حقوق رو ریخته بودم وسط و خدا نگذره ازون دوستا و.... که اینا رو به عنوان حقوق پایمال شده تو این سالها تو مخ من و امثال من فرو کرده بودن..... 

و باز امروز من تو این دستخط خسته ی بابات فرو میرم و زجر کش میشم که چقدر علی تلاش کرد من بفهمم و نفهمیدم... 

❌مریم میگه فکر کن مهد دایه ست!! مگه زمان اهل بیت بچه ها رو نمیدادن به دایه!  از مادر دور نمیکردن.... 
مریم میگه از حقوق منه که مثل تو درس بخونم و..... 😭
و جوابهایی که زیر هر کدوم نوشته بود .... 

 

 

 

 

♡ سلااااام مامانمـ
☆ سلام نفس مامان.... این خونه با اینکه جمع و جور تره دلبازتره. 

♡ آره😍 خیلی هم زود مرتب میشه. 

☆ عسل مامان، لازم نیست خونه مثل قبل برق بزنه ها! سعید جان از دستت ناراحته ! 
♡ وای مامان، وایتکس میزنم میگه نزن  زیر کابینتا رو جارو میزنم، میگه نزن!  زودم ناراحت میشه....
 
☆ حق داره خب نفسم،  بذار نی نی بسلامتی به دنیا بیاد هر کار دلت خواست بکن، به نگرانی مردت احترام بذار، نذار ذهنش مشغول بشه، چون دلش نمیاد ناراحت بشی، یبار،  دوبار میگه دیگه نمیگه ولی آرامشش به هم میخوره،  با استرس به من گفت فائزه خانم اصلا به من گوش نمیده خیلی خودشو خسته میکنه. 

♡ مامااااان 

☆ جایگاه مردتو یادت نره،  نگرانی هاش برای تو و بچه ها از علاقه و محبتشه و...... بها دادن به تذکراتش برات امنیت و آرامش میاره،  آرامششو به هم نزن.ـ... 

♡چشم مامانم.... چشششم... مامااااان وای الان یادم اومد،  کانال نورالهدی رو حذف کردم

☆چرا؟!  

♡ که دیگه وسوسه نشم اون داستان رو نخونم🥺

☆ دوست نداشتی؟ 

♡ نه تو رو خدا بیام دوست هم داشته باشم!! 

☆ فاطمه جان چی؟  اونم نمیخونه؟ 

♡ نه مامان!! دو قسمت خوند گفت دیگه نمیخونم🥺

☆ عه! خب یه چیزی یاد میگیرید. 

♡ ما جوری بار اومدیم که هیچوقت همچین..... اوووووف.... مامان زهرا رو جای اون بچه تصور میکنم.... باور میکنی تپش قلب میگیرم؟ 

☆خب تصور نکن! 

♡ نمیشه که مامان.... میدونی یاد چی می افتادم،  یاد حدیث دختر همسایمون ،  چندبار پشت در مونده بود تا مامانش بیاد ما آوردیمش خونه،  اون باری که اومدم صدات زدم گفتم پشت در خوابش برده😢

☆اوهوم...  بغلش کردم بیارم خونه بدخواب شد لج کرد! چجووور افتاد به گریه؟! 

♡ وای مامان چطور میتونن مادر بودن رو با چیز دیگه ای قسمت کنن؟؟ چطور میگفت بچم با دستاش شیشه شیرو میگرفت.... 

☆ عه الان بغض نکن اینجوری!! 

♡ آخه مامان،  زهرا اذیت میکنه،  سرش داد میزنم،  میخوابه میشینم بالا سرش گریه میکنم،  سعید خندش میگیره،  میگم عذاب وجدان دارم،  منتظرم بیدار شه براش جبران کنم!  چجور دلش اومد آخه؟؟ 

* آبجی منم به مامان گفتم کلا دوری از مادر سخته

♡ تو که تجربه نکردی داداشی! 

* کلا میگم،  الان که دیگه نباید با مامان برم دارم تجربه میکنم دیگه

♡ این خیلی فرق دااره با اون دوری 

*آره،  میدونم،  ولی شاید باور نکنی با اینکه میدونم مثلا مامان ساعت چند میاد از کلاس یا باشگاه و اینا از همون اول که میره هی منتظرم در باز شه بیاد

☆محمد حسین من خونه ام که تو یکسره مشغول کارای خودتی مامان!  پیش من نیستی. 

*اره مامان میدونم،  ولی همینکه خونه ای یه آرامشی داره،  انگار همچی سر جاشه

♡ من که الان خونه ی خودمم زمانی که  میدونم شما خونه ی خودتی و سر کلاس و جایی نیستی آرامش میگیرم محمد حسین که جای خود داره،  میری سفر برای اجرا یا جلسه و... منو فاطمه انگار یچی گم کردیم! حالمون انقد تابلو میشه همسرامون میفهمن مادرمون رفته سفر😅 

☆ پس باباتون میره چی؟؟! 

♡ اون موقع نگران شما میشیم که انگار یچی گم کردین😅 انقدر بهم میریزین که دیگه جا برا ابراز احساسات ما نمیمونه😂 بابا هم که راه به راه سفارش میفرستن هوای مامانتونو داشته باشید!!

 

 


"بسم الله الرحمن الرحیم"

#قسمت_یازدهم 📚🖇
#تکراریِ_تلخ

برای همه ی بچه ها دایه نمیگرفتن مریم،  اگر مادر شیر نداشت یا ضعف جسمی داشت یا بچه ها پشت هم به دنیا اومده بودن با حساسیت خاصی دایه انتخاب میکردن،  معمولا دایه کنیز اون خونه میشد یا از قبل کنیز بود، یا ساعاتی میومد و شیر میداد و میرفت،  مگر اینکه بیماری واگیر داری تو شهر ها شیوع پیدا میکرد که برای در امان موندن بچه میدادنش به دایه ی بادیه نشین،  و کلی فلسفه دیگه برای دایه گرفتن وجود داشت که  حتما خوندی و میدونی هیچ ربط و شباهتی به شرایط زندگی ما نداره، نمیدونم این آموخته از کجاست که عدالت در اینه که من و تو بدون در نظر گرفتن توانایی ها و نقش هامون با شرایط کاملا مساوی تحصیل و کار کنیم؟؟!! 
من دوسال بشینم خونه بچه نگهدارم! قسط و اجاره خونه و مخارج زندگی رو از کجا دربیاریم؟؟
الان میخوای دوباره شروع کنی:  آدمها، توانایی شون باهم فرق داره،  نه زن و مرد، خیلی زنها توانمند تر از مردهان  و کلی برام فلسفه و منطق ببافی😔
منم اینها رو میدونم،  ولی آیااستثنائاتی وجود نداره!  یعنی من هم توانایی مادر شدن رو دارم؟! 
بخوام برات دلیل بیارم که مریم بد حالیت شده و کج بهتون فهموندن یک ماه میتونم بنویسم و بگم.... 
..... 
~ علیــــــی! کجایی؟؟

_ چیشده؟؟ 

~ بگیر فاطمه رو؟؟ 

_ چیشده؟؟!! 

~ باز زینبو گاز گرفت.... ضعف رفت بچه😰

_ بیا بابا.... چرا گاز میگیری آخه؟
 
~ هر وقت میام به این طفل معصوم شیر بدم میاد بی هوا گازش میگیره😡

_ اینجوری بهش اخم نکن،  خب حسودی میکنه،  خودش شیر... 

~ وای علی باز ربطش نده به شیر نخوردن و برنامه های من،  از نظر روانشناسی این رفتارا طبیعیه

_ اگه طبیعیه چرا عصبانی میشی؟!! پس حتما راه درمانشم داری دیگه!
 
~ جدیدا دنبال بهانه ای بگی نرم... 

_ چند بار دیدم زینبو شیر میدی چجور میشینه نگاه میکنه، دستاشو مشت میکنه، دندوناشو به هم میسابه!

~ خب چیکار کنم الان علی؟  چیکار کنم؟؟ شیر دارم،  ندم به زینب؟؟ 

_ نه مریم! کم گذاشتن هامون برای فاطمه یواش یواش داره تو رفتاراش خودشو نشون میده،  والا ما ۸ تا بچه بودیم من همچین صحنه ای تو رفتار خواهر برادرام ندیده بودم! حق ندارم نگران شم؟؟!! لابد بخاطر آپارتمانه!! شایدم فکر اجاره خونه و قسطا رو میکنه؟! بیا دختر بابا..... بیاااابریم برات به به خوشمزه بخرم
....
بروی خودم نیاوردم که قبل تولد زینب چند بار مربی مهد بهم گفته بود فاطمه وقتی میبینه مادری به بچش شیر میده رفتار پرخاشگرانه داره و دو تا بچه رو سر همین گاز گرفته، برا خودم کلی توجیه و دلیل می آوردمو و پیروز و قانع از میدان درگیری بین حس مادری و خودخواهی هام  بیرون می اومدم!!
بالاخره هر بچه ای ناهنجاری هایی در رفتارش داره که با تدابیری میشه اون رو کامل از بین برد یا کم خطرش کرد و.....و.....و..... 
..... 
روزهای خوب و پر از صدای خنده و نشاط شماها رو یادم نمیره ولی اثرات تلخی ها خیلی عمیق تر و دردناک تر بود... 

 

 

 


بسم الله الرحمن الرحیم"

#قسمت_دوازدهم 📚🖇
#تکراریِ_تلخ

❌به من میگی کج فهم! خشک فهم! میگی آقا گفتن زن این توانایی رو داره که نقش مادری و همسری و فعالیت اجتماعی رو باهم جمع کنه!!! مریم آقا گفتن مادر «خوب» همسر «خوب»!!  من به درک،  اصلا هیچ چی برای خودم قائل نبودم و نیستم خدایی خودت بگو مادر خوبی هستی؟؟!! نقش مادریتو خوب ایفا میکنی!! فهرست نویسی مقاله برای دومین بار برگشت خورده بچه ها باید جورشو بکشن؟؟! 

...... 
❌_ مریم! زینب تب داره
~ تو رو خدا تمرکزمو به هم نزن،  داره دندون در میاره، مسکن دادم بهش.... 
..... 
نمیدونی چقدر ازین اتفاقا رو با خون دل خوردن رد کردم؟! مریم تو آدمی بودی که اوائل زندگیمون سر کوچکترین حرف من بغض میکردی،  گریه میکردی،  سر هیچی میخندیدی،  مثل بچه ها، زود قهر میکردی زود آشتی میکردی، عاشق اون حال و هوات بودم، الان انگار ما شاگرداتیم! ادم محکم و سخت و سردی شدی، شاید بگی بخندی و قربون صدقمون بری ولی میدونم، میفهمم ذهنت مشغوله، خیلی مشغووول! یوقتایی انگار برای رفع تکلیف حالت خوبه!!چرا انقدر به خودت سخت گرفتی؟؟  مسیر پختگی  و رشدت  با اختلال پیش رفت خانم دکتر! مریم اون حال و هوا «ابزار» مادری تو بود!!! روایت نداریم برای بازی با بچه مثل بچه باش،  همون که تو بهش میگی کودک درون!کو؟؟کجاست؟  بیرون میرفتیم بچه میدیدی چقدر ذوق میکردی حالا الان بچه ی خودت شده مانع پیشرفتت؟؟!! 
.....
فاطمه میدونی این دستخط ها رو کی پیدا کردم؟ 
تو کنکور داشتی زینب سال دوم دبیرستان بود.... 
..... 
~ علی چند روزه برمیگردی؟
_ کل دهه رو هستیم انشاءالله  
~ هستیم؟ 
_ داریم گروهی میریم یه طرح تبلیغی رو میخوایم انشاءالله اونجا پیاده کنیم
~ گرگان؟ 
_ تقسیم میشیم شهرهای اطراف ولی برنامه هامون یکسانه
~ برگشتی حتما برام کامل توضیح بده😍
_ توضیح کامل زمان میخواااد خانم دکتر😂 اگه پیدات کردم با کماااال میل،  شما سه روزه میای دیگه؟ 
~ بلیط هواپیما که اینو میگه
_ تنها؟!! 
~ نه علی جان،  ماهم سه نفریم
_ بوشهر دیگه
~ مقصد بوشهره ماهم میریم شهرهای اطراف
_ مریم تو روخدا دوباره برنامه تو برنامه نچینن براتون!  این بچه ها تنهان خیلی نگرانم
~ مادرم داره میاد پیششون دیگه

_ اون بنده خدا خودش مراقبت میخواد

~ موضوع اینه تنها نیستن😍

_ در دسترس باش،  یوقت کاری دارن،  زنگ نزنن جواب ندی نگران شن،  اذیت شن

~ ماشالله مستقل بار اومدن باور کن بزرگ شدن علی

_ برا من هنوز همون دختر کوچولوهای لوسن😍

♡☆ بابااااااا جووووووون تولدت مباااااارک😍😍😘هوووووووو

~ واااااای چه یهویی؟!!😅 اصلا یادم نبود..... 
....... 
دور باباتون میچرخیدین دست میزدین، برای بوسیدنش مسابقه گذاشته بودید،  زینب بود و لوس کردناش برای علی،  
کیک رو با اون شلخته بازی با هم بریدن و تند تند از همه لحظه هاش عکس میگرفتی،  با برف شادی ریش باباتونو سفید کردین و علی هم حسااابی براتون فیلم بازی کرد
...... 
_ برید کنار دخترا بذارید نوه هام بیان بهشون کیک بدم
♡ عه بابا اول من
☆ بابا اگه اول به زینب کیک ندید به بچه هاشم حسودی میکنه😂😂

~ اینو راس میگه😂

♡ بابام مال خودمه بچه ها برن از بابای خودشون کیک بگیرن☺️

_ بابا قربونشون بره،  زینب عزیزه که متعلقاتش عزیز میشن

☆ بابا نمیخوام پیری و سفید شدن موها و ریشتو ببینم🤨

_ اینم یه بخش زندگیه فاطمه جان
☆ بابا ناراحت نمیشی موهات داره سفید میشه؟!! 
♡ حرفای خووووب بزنیم عه!! بابا بعد محرم وصفر همین چندتا موی سفیدم برات رنگ میکنم

_ نه!!دوسشون دارم!!

♡ خب زینب دوسشون نداره! غصه میخوره

_ ما مردا برا این ظواهر غصه
 نمیخوریم،  جوونی و سر زندگی و سلامتی شما....
 
♡ سلامتی عشق ترین بابای دنیا صلواااااات😘😘 رنگ میکنم رنگ میکنم😂
....... 
بابات غروب رفت و من فردا.....

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم"

#قسمت_سیزدهم 📚🖇
#تکراریِ_تلخ

~ سلام علی،  خوبی؟  جابجا شدین؟ 

_ علیک سلام،  الحمدلله.... نه بابا بی برنامگی کردن،  امشب میریم محل تبلیغمون،  شما اوضات خوبه؟  مشکلی نداری؟ 

~ الحمدالله خوبه همچی،  فقط اینجا آنتن نداره سخته،  الان اومدم پشت بومِ محل اسکان با یه دردسری باهات تماس گرفتم

_ بچه ها!  زنگ زدی

~ اره اول به اونا زنگ زدم،  پس فردا ظهر برمیگردیم قم انشاءالله

_ از احوالاتت بیخبرم نذار

~ یسره تو جلسه و کارگاهیم،  زنگ زدی آنتن نبود نگران نشی،  من هر جا ببینم شرایط هست خودم زنگ میزنم

_به بچه ها هم همینو بگو که یوقت نگران نشن

~ چشـــــم چشـــــم،  نگرانشون نباش علی،  کاری نداری؟ 

_ نه،  مراقب خودت باش،مریم...مریم!

~ بله؟! 

_  اگه پول نیاز داشتی بگو برات بفرستم

~ نیازم نمیشه علی،  ولی اینم چشم،  خداحافظ

_ خدا به همرااات،  یااااعلی(ع) 

...... 
ساعت ۱۱ شب بود که فرصت کردم بیام سراغ گوشی، سالنی که توش کارگاه و سخنرانی داشتم اصلا آنتن نداشت،  اسکان هم آنتن نداشت،  رفتم سمت پشت بوم رو پله ها بزور آنتن میداد،  در پشت بوم قفل بود،  اومدم پایین از تلفن ثابت محل اسکان زنگ بزنم،  در اتاق مدیریت هم قفل بود و کسی نبود بازش کنه،  یه ساعتی به هر کی شد رو زدم تا بتونم بهتون زنگ بزنم،  اوضاع همه مثل خودم بود،  پیام دادم بهتون که صبح باهاتون تماس میگیرم،  پیام نمیرفت، صبح بعد نماز رفتم از اسکان بیرون دو تا کوچه رو که رد کردم گوشیم آنتن داد،  از پیامهایی که رگباری میومد تو گوشیم فهمیدم... 
یا حسیــــــن چی میدیدم

☆ مامااااااااان کجاااایی،  ماماااااان برگرد بیچاره شدیم برگرد بیچاره شدیم

تماس گرفتم..... 
..... 
☆ مامااااان ماماااااان

~ فاطمه تو رو خدا اروم باش ببینم چی میگی؟؟؟؟ 

☆ مامان مامان،  زینب از دست رفت،  زینبِ بابا مرد

~ فااااطمه مردم از نگرانی چرا انقدر بی سروته حرف میزنی؟؟ کجایید؟! چرا اونجا انقدر شلوغه؟؟ 

☆ الو.... مریم

~ داداش شمایی؟؟  مامان چیزیشون شده؟؟ 

☆ نه، همین الان بیا سمت قم

~ چیشده داداش؟؟؟بگو چیشده.... زینب کجاست؟ 

☆ علی آقا تو مسیر تبلیغ تصادف کرده بیمارستانه حالش خوب نیست

~ علی بیمارستانه؟!علی!!! پس خونه ما چرا انقدر شلوغه؟؟

☆زینب حالش بد شده،  منو داداش مهدی اومدیم تا بیای.... 
..... 
بلیط هواپیما گرفتم و برگشتم و دیدم چه خاکی به سرم شد..... پارچه مشکی روی نرده های مجتمع کافی بود تا همونجا کمرم از غصه بشکنه... دویدم جوری خوردم زمین که اومدن بلندم کردن..... 
علی تا صبح تو کما بود و برای همیشه ما رو گذاشت و رفت..... 😭😭
یادته چنروز زینب بیمارستان بستری بود فاطمه؟؟!! گفتم باید اتاق علی رو خالی کنیم که وقتی مرخص میشه دوباره کارش به بیمارستان نکشه! بار اول که از بیمارستان آوردیمش موقع نماز صبح با صدای جیغ بلندش رفتیم دیدیم تو اتاق بابات لباسشو بغل کرده و از هوش رفته....
داشتیم اتاق رو خالی میکردیم که این دفتر رو پیدا کردم
«حرفهایی که نمیتونم به مریم بگم».... 
هیچ وقت تو خیالم هم نمیدیدم ستون زندگیم رو اینجوری از دست بدم، اون دفتر اون روز یه داغ جیگر سوز بود که هنوز با نگاه کردن به ورق ورقش تب میکنم.... 

 

 

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم"

#قسمت_چهاردهم 📚🖇
#تکراریِ_تلخ

رفتن ناگهانی بابات تمام برنامه های منو ریخت به هم، چقدر خسته کننده و زجر آور بود،  من تمام ذهن و قلبم باید کنار شما دو تا یادگار علی میبود! اما تلخ قصه اینجاست که تو اون شرایط سخت و غصه سنگینی که رو قلبم بود، شغلم و جامعه ناجوانمردانه دست به دست هم دادن تا درگیری ذهنی من همایشی که قول داده بودم،  کلاسی که استادش بودم،  جلسات مشاوره ای که بسته بودم و طرف تو شرایط بدی بود و منو درک نمیکرد!!! و.....و....
برای بی قراری های زینب باید راه حل پیدا میکردم! علی بارها این شعرو برام میخوند
...... 
_ تو اگر طبیب بودی،  درد خود دوا نمودی،  نمیگم کل،  که کمتر بهت بر بخوره😂

~ شما مونده تا به تخصص من ایمان بیاری،  بااااشه باااشه بخند😅

_ خداییش خانم دکتر وضع ما رو ببین! قدیما خانما میگفتن من برای بچه هام هم پدرم هم مادرم! خونه ما من برای بچه ها هم پدرم! هم مادر! 😐

~ چقدر سر کوفت میزنی علی،  از غذاتون کم گذاشتم؟ 

_ خودمونیما عجب دست پختی داره فاطمه ی بابا😅

~ 🤨از کار خونه کم گذاشتم؟
 
_ ولی چه کدبانوئیه زینب بابا!❤️

~ بی انصاف🥺

_ نه منظورم اینه استاد ماهری داشتن 😉
...... 
❌امروز به فاطمه و زینب گفتم برنامه ی آیندتون چیه بابا؟ 

♡ من دوست دارم زندگی گرمی داشته باشم

☆ منم همینطور

_ یعنی چی،  توضیح بدید

♡ نمیشه که بابا😊

☆ سوالای سخت سخت نپرسید دیگه☺️

_ ازدواج و مادری و تحصیل و شغل و اینا رو اولویت بندی کردید؟! 

♡ بابا چرا اجازه دادید مامان انقدر گسترده فعالیت کنن؟؟ حق و حقوق ما چی؟؟ 

_ زینب بابا..... جواب سوال منو بده!  از من سوال نکن

☆ نه دیگه بابا راس میگه زینب!  ما یقینا راهی که شما و مامان رفتید رو نمیریم!!!  من دوستداشتم چندتا داداش و آبجی داشتم،  خیلی بده که بخوایم در غیاب مامان پیش شما حرف بزنیم،  ولی دوتایی تو خلوتمون خیلی..... 🥺

♡ بابا ما خیلی تنهایی کشیدیم،  مامان میومد خونه هم که یکسره گوشی دستشون بود

_ بالاخره اقتضاء شغل مادرته،  طرف یه هو نیاز به مشاوره پیدا میکرد.... 

♡ گناه ما چیبود؟؟؟ 

☆ من عاشق شما و مامانم،  بابا سختمه در مورد مادرم حرف بزنم ولی بااااارها تو مدرسه وقتی یکی گفت مادرم خانه داره بهش حسووودی کردم😢 غبطه خوردم

♡ منم هیچ وقت افتخار نکردم مادرم  تحصیلات دارن و دکترن  و...  اون عناوین برای خودشونه،  من مادر میخواستم و میخوام.... 

☆ یبار که مدرسه مامان رو دعوت کردن و بعد مثلا من و زینب هم سند موفقیت مامان معرفی شدیم تمام ترس هایی که با نبود مامان تجربه کردم،  تمام مریضی هایی که کهنه میشد تا خوب شه همه چی همه چی یادم میومدـ

♡ حالا بابا این وسط دروغایی که مجبور بودیم بگیم

#از اینکه مادرتون...... چه حسی دارید؟؟ 

♡ بهشون افتخار میکنیم😡

_ عه زینب!! 

♡ بابا! پیش شما هم نگیم؟ چشم نمیگیم!! 🤭

_ حرمت مادرتونو نگهدارید!! 

☆ بابا داریم از حقوقمون حرف میزنیم،  از بچگی محرم حرفهای ما بودید،  خیلی دنبال فرصت میگشتیم باهاتون دردو دل کنیم

_ باید با مادرتون حرف بزنید،  همینارو به خودش بگید

☆ نارااااااحت میشن!! مامان فکر میکنن ما خودخواهیم،  پیشرفت ایشون رو نمیخوایم و ازین حرفها

♡ میگن جامعه به ما نیاز داره

☆ ما جزء جامعه نیستیم؟ 

♡ بابا شما هم این سطح علمی بالا و تدریس و سخنرانی و..... پس چرا تو خونه بابای مایید؟؟ لااقل مامان تو خونه مامان ما باشن😔

_ مرد با زن فرق داره بابا،  ذهنم درگیر یه داد و یه اخم و یه نقد و به غر و هیاهو نمیمونه،  رد میشم ازش،  مردها نمیتونن درگیر چندتا چیز باهم باشن،  وقتی میام خونه نمیتونم با ذهنم بیرون باشم، جسمم پیش شما، نمیگم اصلا ها،  ولی خیلییییی کم پیش میاد نشه مدیریت کنم،  ولی خانمها این طور نیستن،  میتونن هم زمان به چندتا مساله فکر کنن،  ولی وای به روزی که مدیریتش نکنن،  اونوقت ماستا سر ریز میشن تو قیمه ها😂

♡دل درد و دل پیچه میشه مال ما... 
..... 
❌مریم شاید گناهی برای تو نباشه،  تقصیر منه بخاطر علاقه زیادم به تو و علاقم به علایق و خواسته هات این بلا رو سر هممون آوردم. 
مریم دلم برای آرامشت تنگ شده... 
تو رو خدا لا اقل وقتی خونه ای خونه باش.... 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم"

#قسمت_پانزدهم 📚🖇
#تکراریِ_تلخ

«مردها تا آخر عمرشان هم پسر بچه ان و زنها باید اداره شان کنند» 
هر وقت این صحبت آقا رو میشنوم و میخونم اشکم بی اختیار جاری میشه،  علی،  بابات مثل کوه کنار من بود،  ولی آره وقتی الان تو خلوت خودم نگاه میکنم،  میبینم چقدر علی به من نیاز داشت،  نیاز عاطفی،  نیاز هم صحبتی
....
مریم در مورد آینده ی بچه ها برنامت چیه؟ 

مریم روز دختر برای دخترای بابا چی بخریم؟ 

مریم دلت میخواد سفر بریم خستگی در کنی؟ 

مریم خیاطی رو دیگه فراموش کردی آره؟ یعنی دیگه یادت نیست؟
 
مریم آرایشگاه رفتی؟! مگه قرار نیست فردا بری سمینار؟؟!!! 

مریم غذا ساز چیه؟؟؟! 
..... 
مردها با همه سختی و زمختی ظاهری خیلی روح حساسی دارن،  و این حساسیت در مقابل خانواده مخصوصا همسر چند ده برابره!! اگر همسرشون بهشون محبت کنه،  توجه کنه،  در مورد خواسته هاشون سوال کنه،  یا بدون سوال خواسته و نیازشون رو بفهمه و در صدد رفعش بر بیاد قدرت روحی و توانشون هزار هزار مرتبه بالا میره، و این برای زن و بچه هاش امنیت و آرامش میاره😭 اگر زنی کم توجهی شریک زندگیش اذیتش میکنه باید ریشه ی اون رو تو رفتارای خودش جستجو کنه،  زن کانون محبت و عاطفه ست و هدایت عاطفه و توجه مرد فقط از دست قدرتمند و هنرمندانه ی خود زن بر میاد،  من دیدم تو زندگیم که علی،  بابات تمام نبودن ها و کم گذاشتن های منو با بودن کنار شما برای شما و خودش جبران میکرد
....... 
♡ بابای زینب!  چرا رنگتون پریده؟؟ 

☆ بابای فاطمه خوبه؟؟

_ طبیبای بابا باید تشخیص بدن🤨

♡ عه بابا!! خوب نیستین

☆بابا سرتونو ماساژ بدم؟؟

_ قربون دستای دخترم 

 ~ چیزیش نیست داره خودشو برا دختراش لوس میکنه😅

♡ نخیرم! دست بزن پیشونی بابا انگار تب داره

~ اووووف آره جزغاله شدم😂

_ پماد سوختگی بدید مامانتون😂

☆ بابا بیرون چی خوردین؟ رنگتون زرده خب

_هیچی بابا!  جز آب که  اگه خیلی تشنم بشه میخورم،  بدون خانواده بیرون هیچی نمیخورم! 😡 این خط قرمز یک بابای خوبه

~ میخوای بگی بابای خیلی خوبی هستی!! اقرااار میکنیم  که همینه بابای خوووب😅 ولی من میخورم،  و الا ضعف میکنم

_ خب من مردم توانم بیشتره،  شما بخووور نوش جووونت

♡ مامااان الان بگید چی لازمه بابا بخوره خوب شه؟؟ 

~ عه پاشو علی! بچه ها نگران شدن،  سرویس رسید.... دخترا خداحافظ،  علی پاشو اذیت نکن بچه ها رو...

☆ مامان گوشیت دسترس باشه دیگه
..... 
برگشتم خونه زینب بالاسر علی بود،  تا منو دید اخم کم رنگی کرد
..... 
♡ بابا تازه خوابش برد!  فاطمه هم رفت کلاس 

~ چرا اخمات تو همه؟؟ 

♡ بابا دو بار بالا آورد، گفت بهش آبلیمو خاکشیر اینا بدم،  خورد الان خوابش برد. 
..... 
ریخته بودم به هم،  رفتم شام ردیف کنم،  ذهنم تا یکم درگیر علی میشد، تمام اتفاقات بیرون که از بعدازظهر درگیرش بودمو و جلسات پیش روی فردا و آخر هفته مثل طوفان میومدن سمتمو و برای لحظاتی علی و حال بد زینب رو فراموش میکردم،  بخدا اینا اغراق نیست،  اگر به خودمون جرات بدیم و بشینیم تو خلوتمون،  فارق از همه ی خودخواهی ها و تعلقاتمون به کارهامون نگاه کنیم و ذره بین بندازیم رو کارهامونو وسطش هی نخوایم بندازیم گردن این و اون و وجدانمونو آروم کنیم،یکم جدی و سخت گیرانه بررسی کنیم،  اگه بپذیریم اشتباهاتمونو میبینیم،  ازین مریم ها تو خونه ی خودمون و دورو بری هامون کم نداریم. 
علی،  بابات خیلی سعی میکرد با بهانه های مختلف حتی یک سوال ساده،  غذا ساز چیه؟ روز دختر... حواس منو درگیر خونه داری و مادری کنه
..... 
❌مریم جامعه چقدر بهت نیاز داره؟ اگر واقعا دغدغه و نگرانی برای کشورت داری، رهبرت گفته شعار فرزند کمتر..... اشتباه بوده،  نباید به داد پیری ایران برسیم مریم؟ تازه تو کاری کردی بچه هات نخوان به جامعه ای که دغدغه شو داری خدمت کنن،  زده شدن اذیت شدن،  مریم میشه تو سن بالا درس خوند!  بابا طرف ۹٠ سالشه رفته کنکور داده!! حالا سوری بوده یا هر چی کار ندارم ولی مادر شدن زمان مشخصی داره خانم دکتر!! اگه تو سن بالاتر درس و کارتو پیش میگرفتی،  بخاطر پختگی ای که دستاورد زندگیت بود سر چون و چرا و اذیتای بیرون انقدر زود شکسته و رنجور نمیشدی،  الان چندتا بچه داشتیم،  دخترای بابا کمکت میکردن تو نگهداریشون و تو هم درستو میخوندی 
مریم رویای زندگی مشترک من این نبود که با هم ساختیم....

 


بسم الله الرحمن الرحیم"

#قسمت_شانزدهم 📚🖇
#تکراریِ_تلخ


❌_فاطمه ی بابا انگار کتلت درست کرده البته به سبک خودش،  زینب بابا هم همچی رو آماده کرده که بریم امشب بیرون شام بخوریم.... 
♡ بابای زینب تنقلات با شما

_ تنقلات؟!  همون هله هوله دیگه؟!
 
☆ تنقلات امروزی بابا😉

_ چشششم،  فاطمه جان،  بابا کتلت درست کردی؟ 

☆  غذایی که درست کردم انقدر بی ربطه با کتلت که الان براشون گریم میگیره که کتلت صداااااشووووون کردیــــــــــن🥺 
 
_ خب کباب! بریونی! 

♡ شاورما! 😐

_ بریم من تا مقصد فکر کنم ببینم میفهمم چیه؟ 

♡ اگه درست حدس بزنین فردا من براتون کتلت درست میکنم،  اگه اشتباه حدس بزنید باید برا منو فاطمه هدیه بخرید. 

_ حالا چرا کتلت؟؟ 

♡ چون بابای زینب هر وقت هوس غذایی رو میکنه،  غذاهای دیگه رو به اون اسم صدا میزنه😂😂

☆قبوول بابا؟؟ قبوووول؟؟
 
_ به خواستگاراتون باید بگم دختر نمیدم بهتون،  جواهر نایااااابن ایناااااا،  فداتون بشه بابا،  قبوووول... 

.... 
سر سفره نشستیم چشم چرخوندم همه با پدر و مادرشون اومده بودن،  تو قم نبودی،برای یه همایش رفته بودی کرمان.
..... 
☆ خب میخوام در قابلمه رو باز کنم،  فرصت آخر برای حدس زدن

_ میخوای بیخیال خوردن بشیم؟؟ 
♡☆  چرااااا؟؟ 

_ میترسم بوی غذای دخترم بپیچه اینجا کشته بدیم

♡☆_ 😂😂😂😂

♡رنگمون نکنید بابا حــــــــدس بزنید. 

_ گشنمه باور کنید حس بویاییم اصلا از کار افتاده شماها بردید،  بخوریم که ضعف کردم

♡ چی بخوریم؟؟!! 

_ همان غذااایی که در این قابلمه است🥴
☆ عه زینب،  اذیت نکن بابا رو.... دلمه درست کردم❤️ تاج سرم

_ به به به به 

☆ دلمه بادمجون،  فلفل دلمه،  کلم پیچ،  برگ مو،  گوجه،  کدومو بکشم؟؟ 
....... 

وقتی از همایش برگشتم شماها ازونشب و اتفاقاتش هیچی برام نگفتین ولی بارها علی،  بابات برام گفت و قربون صدقتون رفت،  و من ژست یک خانم موفق که با وجود اینهمه فعالیت چه زندگی گرم و صمیمی ای دارم بهم دست میداد و راضی و راضی تر میشدم!! شماها بزرگ شده بودید و فکر تولد بچه ی دیگه حتی از ذهنم نمیگذشت،  حواسم نبود که نبود من تو این پازل حساس یعنی خانواده اونم تو این سن حساسی که شماها داشتین و راه به راه براتون خواستگار میومد، چه جنایتی رو میتونه برای آینده ای که نمیدونم چه تغییراتی میکنه رقم بزنه. 
دوستای نا دوستی که می نشستیم کنار هم و با کبری صغری های بی اساس که بوی گنده خودخواهی و جاه طلبی و استقلال کاذب و تفکرات فمنیسمی میداد، نتایجی میگرفتیم که بیا و ببین!!
استقلال زن! چرا باید خودمونو گول بزنیم؟؟ اینکه من تافته ی جدا بافته از اصالتم یعنی خانواده بشم اسمش استقلاله؟ در این استقلال پوچ هویتی اجتماعی و شخصیتی خانم دکتر و استاد ارشدی امثال من همین بس که خودم میدونم جانفشانی و از خود گذشتگی علی و یادگاراش بود که به اینجا رسیدم.
 فقط نفع شخصی!!  و الا چه دردی از اجتماع دوا میکنم وقتی به ازای خدمته من،  سه نفر دیگه از چرخه ی خدمت عقب میمونن!!  چه فایده ای دارم وقتی بخاطر حجم بالای کارم نتونستم به تعداد بچه هام اضافه کنم؟ جامعه و پیری ایران و همه چی به کنار به داد پیری خودم برسم!!! 
امروز که بر میگردم عقب رو نگاه میکنم میبینم آی چه خاکی بر سر خودم کردم!! 
بقول آقا مصطفی من میتونستم تا ۲۹ سالگی ۴تا بچه بیارم،  چندسالم استراحت و بعد درس... 
تازه جابر که میگفت بخون ولی تو زمان بیشتر! یعنی ته ته ش من ۴٠سالگی با ۴ تا بچه و انجام درست وظایف مادری میشدم دکتر،  چرااااا اینکارو نکردم😭😭

و امروز انقدر خسته و تنهام.....

 

 

❌_ امروز زینب معلوم نیست چشه،  هی میاد اتاقم میره، الکی کتابامو گرد گیری میکنه؟ تومیدونی چشه؟ 
☆ دلتنگ مامان شده، اینکه قرار بود دیروز بیان افتاد عقب اذیت شده
_ خب حال و هواشو عوض کن

☆ باشه بابا،  ولی میشناسیش که،  خیلی حساسه
..... 
رفتم تو اتاق چشماشو گرفتم
..... 
♡ آخه فدات بشم چندتا مرد تو این خونه ست که دستای به این بزرگی، پر از گرما و آرامش داشته باشه،  جز بابای زینب؟ 😭

_ چته بابا؟؟ گریه نکن

♡بابای زینب

_ چیه زینب بابا؟ 

♡ دستاتونو بازم بذارید رو چشام

_ باشه!  خب؟ 

♡ بابا.... خدا دستای باباها رو بزرگ خلق کرده تا جلوی مشکلات و غصه ها و دردهای ما رو بگیره،  دستاتون انقدر برامن بزرگه ،  الان که گذاشتین رو چشام دیگه هیچ غصه ای به چشمم نمیاد❤️

_ ببینمت بابا،  چرا غصه داری؟؟ چیشده؟؟ 

♡ بابا،  همیشه باش،  همین!! الان که مامان میره سفر خیلی نگرانی تحمل میکنم،  شما میری تبلیغ میمیرمو زنده میشم،  دعا کن سایت از سرم کم نشه

_ باشه بابا،  بریم حرم؟؟ 

☆♡ ارررره بریـــــــم
.... 
مریم تو نبودت این بچه از کلیه درد خیلی اذیت شد بردمش دکتر،  درداش عصبی شده..... 
...... 
زینب از بچگی یه وسواسی داشت،  تو مهد هیچ رقمه سمت سرویس بهداشتی نمیرفت،  آب قمقمه ش که تمام میشد دیگه آب نمیخورد، حتی اگه از آب سرد کن تو قمقمش آب میریختن، بعضی وقتا چند تا آب معدنی میدادم به مهد که بهش بدن ولی بخاطر سرویس بهداشتی نرفتنش مشکل کلیه داره،  فاطمه هم که تو غذا بد لج بود و جز غذای خونه نمیخورد،  غذا میذاشتم براشون ازینکه اونجا دوباره گرم میکردن بدشون میومد،  کیک و کلوچه و غذای سرد و... معدشونو داغون کرد.... 

آره خلاصه من شدم خانم دکتر و الان بقول علی  درمان درد خودمو ندارم... 

فاطمه دیر ازدواج کرد😭 بخاطرزینب.... و من انقدر انرژی و توان و اعصابمو بیرون از خونه، پای  اضطرابها و استرسهای امتحان و پایان نامه و بچه ها و اتفاقات داخل خونه، بی رویه خرج کردم که الان بزور میرم سر کلاس،  سخنرانی و..... 
گل جوانیم رو بد پرپر کردم،  تمام روزهایی که خودمو قانع میکردم که برای علی و بچه ها جبران میکنم و خدا این فرصت رو به من نداد!! 
نمیدونیم چی در انتظارمونه،  ما کنار هم معنای قشنگی پیدا میکنیم،  خانواده
مادر
پدر
خواهر
برادر
مادر ستونیه که اگر جایگاهشو بفهمه هم خودش محفوظ میمونه هم خانواده،  چه برنامه هایی رو علی بخاطر کارهای من کنسل کرد،  چه کلاسها و دوره هایی.... 
..... 
~ بچه ها میرن مهد ناراحتی؟
 
_ ببین مهد زمانش مهمه مریم، از صبح کله سحر تا ظهر؟؟ خیلییی زیاده!! 

~ باور کن بیشتر وقتشو خوابن! 

_ ولی با اضطراب بیدار میشن!  من دیدم جمعه ها وقتی خونه ان بیدار میشن یه حس گنگی و ترسی دارن،  تا میبینن تو خونه ان حالشون عوض میشه

~ تو خیلی حساسی دیگه علی

_ بالاخره از من گفتن بود،  لا اقل چهار پنج سالشون بود یچیزی،  اونم ته تهش دو،  سه ساعت،  سن بازی و بازیگوشیه تو مهد بهشون خوش میگذره... 
...... 
آره بابات نگران بود و این نبود که نگه، من چشامو بسته بودم رو همچی!! و عقب نموندنم از دوستام!  خدمت به جامعه!!!! کلی بهانه و توجیه داشتم برا خودم،  بمااااند دوستان نا دوستی که مجرد بودن و سرکوفتشو به من و امثال من میزدن! 
فرزند اولش تو سن ۳۲سالگی!! دوم ۳۷ سالگی! و بخاطر اوج کارهای مادرشون اونام از شیرخوارگی تو مهد بزرگ شدن!! 
الان فرق من و اونا تو چی بود؟؟!! 
من زود ازدواج کردم ولی بخاطر زود به مقصد رسیدنم تو تحصیل بچه هامو فدا کردم!! 

اون دیر ازدواج کرد بخاطر درسی که خونده و الان میخواد ثمرش رو بچینه!! ثمر زندگیشو فدا کرد!!!
 
زینب مشغول درساشه،  فاطمه هم همینطور،  منم و کتابامو و تماسای مشاوره و..... 

حالا یاد مادرم میفتم تو سن من چقدر دورش شلوغ بود، چه برو بیایی،  به من زنگ میزد میگفت انسیه جان،  میگفتم مریمم مامان،  الان بهم زنگ زدید،  میگفت آخ آره،  قطع کن به انسیه زنگ بزنم،  برنامه ی هر روزش بود،  یبار به هممون زنگ بزنه!!  چه تماسهااایی از مادرم که سر کلاس بودمو جواب ندادم،  وسط جلسه بودمو.... 
میگفت لااقل خودت بعدش زنگ بزن نگران میشم،  یادم میرفت،  و الان میشینم فیلمهاشو نگاه میکنمو اشک امونم نمیده،  مگه چند سال مادرامون پیشمون هستن،  میدونیم کی از دستشون میدیم؟؟ چرا انقدر سرمو شلوغ کردم که فرصت خدمت به مادرمو از خودم گرفتم و الان میگم

 

کاش ۲٠ سال فقط ۲٠ سال زمان برگرده عقب... 

خدایا درک درست رو به تمام دختران و مادران سرزمینم عطا کن. 
ما زخمی سبک زندگی ای هستیم که برای ما نیست،  ما فرزندان سفره های شلوغ و قایم باشک بازی کردن با خواهر برادرامون و لی لی بازی و گرگ مو گله میبرم هستیم، حواسمون نبودگرگ اومد و با تفکرات مسموم گله ها رو مظلوم گیر آورد و بره ها رو تکه پاره کرد،  بچه های قصه ی شنگول و منگول و حبه انگوریم،  ولی نا غافل که آرد به دست خیلی ها زدیم و جای خودمون به بچه هامون تحمیل کردیم. 
وقتی صدیقه بعد از ۱٠سال (بخاطر شرایط محل تبلیغ و نیاز بیشتر به حضورشون جای ۲سال ۱٠سال موندن)  با ۵ بچه از طرح تبلیغیشون برگشت و تازه رفت سطح ۳ رو ثبت نام کنه،  دو روز تو خونه گریه کردم،  صدیقه دوتا نوه داره!! 
من از زندگی عقب موندم و دیگه دور برگردونی ندارم. 
عزیزانم،  به خدای حکیم قسم زندگی من واقعیت تلخیه که تکرارشو دارم تو زندگی خیلی هاتون میببنم،  تا دیر نشده بخودتون بیاید و به داد خودتون برسید که وقت تنگه. 


التماس دعا