جابر...

نامش هم مانند خودش 

مانند اخلاقش

رفتارش

فطرتش

و 

هدفش 

زیباست...

گویی آمده است که تورا با خدای خودش همرنگ کند...

دستت را میگیرد و همراهت میکند

قدم میگزاری در جاده ای که ابتدای آن با تابلویی نوشته اند 


             "انتهای خط، امام حسین(ع)"


به خودت می آیی ، می بینی

پا گذاشته ای در جاده ای که روزی قافله ای در آن رهسپار بود...

قافله ای از جنس نور...


قافله ای که در آن 

هم قاسم و عبدالله دارد

و هم علی اکبر...


هم سکینه دارد و

هم رقیه...


هم رباب دارد و

هم علی اصغر

قافله ای که در آن


هم زینب دارد و 

هم عبــــــــــــاس...


قافله ای که در آن حسین است....حسیـــن


با هر قدمی که میگزاری در این جاده

 می بینی تشنگی طفلان را...

میبینی بی قراری رباب را...

می بینی دل پر از آشوب زینب را که فقط با دیدار برادر آرام میشود 

اما نشان نمیدهد این آشوب را...

می بینی شوق شهادت قاسم را...

می بینی جوان رعنایی را که دل می برد از پدر و اینگونه علی دلبری میکند...

می بینی رقیه را که با چادر کوچکی که بر سر دارد بر سر گهواره علی اصغر ،دستان کوچکش را به آسمان بلند کرده و دعا میکند...

می بینی سکینه را که کودکان را مشغول بازی میکند تا تشنگی شان یادشان برود...

و از آن طرف می بینی مردی با قد و قامتی ستایش شدنی...

که در اندیشه عطش کودکان ایستاده چاره ای می جوید!

نه عباس با دل زینب اینگونه نکن...

تو که علمدار ادب و وفاداری هستی ...

اینگونه بر دل زینب بی قراری اضافه نکن...

زینب تاب نمی آورد...تو را شرمنده ببیند!

زینب کوه صبر است و به همین خاطر است که هر لحظه زبانش به ذکر جاری است...تا یگانه خدای جهان تسکین قلبش باشد...

عباس را می بینی که دیگر تحمل نمیکند به سمت مولایش حسین میرود با نهایت احترام درخواستی دارد:

یا اباعبدالله

اجازه میخواهم...برای آوردن آب...بچه ها تشنه اند...

مولا حسین اما نمیتواند تنها علمدارش را تنها سپاه لشگرش را روانه کند...

دلش به دل عباس بند است!

چگونه؟؟؟

.

عباس مشک ها را برمیدارد...بچه ها خوشحال اند، آخر عمو میخواهد برای آنها آب بیاورد...عبــــــاس...سپهسالار حسین...

زینب به سمت او میرود تا بزرگترین مشک خیمه را به او بدهد!

آخر بچه ها بسیار تشنه اند...

عباس که آماده سوار بر اسب بود برای احترام به بانو از اسب پیاده میشود...

زینب نگاهی به برادر می اندازد.چقدر این لحظات برای دل او آزاردهنده ست...

و چقدر عباس در برابر خواهر با ادب ایستاده...قمر بنی هاشم است...چه هیبتی دارد...این قافله هر لحظه دل را از زینب می برند...

زینب اما نفسی از ته جان میکشد و میگوید: خدا به همراهت عباس جان...


عباس سوار بر اسب به سمت شریعه فرات میرود.

به فرات که رسید،پیاده شد.

به سمت شریعه قدم برداشت.دستانش را با آب همراه کرد .مشتی آب برداشت و خواست که لب بزند اما...

+چه میکنی...؟

مگر مادر نگفته بود که تو فدای مولا حسینی.

مادر گفته بود مبادا پیش از آنها آب بنوشی!


آب از لابه لای دستان عباس به فرات روانه شد! مشکها را به رود سپرد تا از آب سیرابشان کند...!

سوار بر اسب شد تا به سمت خیمه ها برود اما...

دشمن برای پاره کردن مشک به سمت او حمله میکرد...و او تمان جانش را برای حفاظت از مشکها گذاشته بود...!

با قدرت و هیبت تمام تیرها و نیزه ها را پس میزد و اگر به او صدمه ای میرسید جانش را میداد تا مشک ها سالم باشند...تا وقتی که تیری به مشک خورد و...آب از آن روانه شد...گویی دیگر برای عباس با آن هیبت ، رمقی نمانده بود!

ناله طفلان به گوشش میرسید که 

العطش العطش...!

عمود آهنین که بر سرش اصابت کرد...بر زمین افتاد...

این لحظه بود که دیگر حسین را مولا خطاب نکرد.

صدا زد: برادر

حسین به سمت برادر رفت...

ادب عباس دربرابر حسین بود که خودنمایی میکرد ،دلبری میکرد!



آن لحظه نیز در اوج ادب قرار داشت.راستش را بخواهید من هم از اینهمه ادب مات و متحیرم!

که عباس به حسین گفت خون از چهره ام بردار تا یکبار دیگر تورا ببینم!


حسین زیر شانه های عباس را با آن دل بی تاب و بی قرار میگرد!!

اشک چشمان حسین را پر کرده بود...دست بر صورت برادر کشید:


- قوت قلب من

هیبت لشگرم...



چه کرده ای با قلب حسین؟!

با قلب زینب؟

زینب قصد داشت به تو بگوید عباس جان این بچه ها تو را بیشتر از آب دوست دارند...

برادر بعد از تو چه کنم؟!


اینهارا می بینی و نمیتوانی تاب بیاوری!

زینب این پایان 

واقعه نیست...

ظهر فرداست که آسمان خون گریه میکند و زمین به لرزه در می آید...!


+ پناه حرم...بیا ببین نامحرما رو دور و بَرَم


زینب!

صبر توست که تورا زینب کرده است...!

آری...

اگر زینب باشی باید صبر را همنشین خودت قرار دهی!

زینب ها صبورند...

صبور...!


و این جاده ای است که میشود در آن عاشق شد و به ته آن رسید!!