زهرا: 

هوالجابر

سلام اهالی جابر تقریبامیتوانم بگویم نصف اجراهاراهمراهتان بودم.جاهای زیادی رفتیم وهربارشهیدجابریجوربودبرام هرسفردریایی ازدرس بود.وقتی ازپله های سن بالامی رفتم جابرکه میامددوست داشتم زمان متوقف بشود.حضورش من را میبردبه یک دنیای دیگرجداازهرگونه تعلق ومادیات،چه وقتی خودم روی صحنه می رفتم چه وقتی تماشا میکردم.اماهمه ی سفرهابه کنار.....مشهد❤️درقالب کلمات نمی گنجد.وااااقعااااحالاکه برگشتم انگاررویابود.یک رویای غیرقابل تصور.لحظه ای که بابچه هاواردرواق حضرت زهرا(س)شدیم سن راکه دیدم باورنمی کردم قراره اینجااجراکنیم.بادقت اطراف رانگاه کردم.لوسترهای بالای سرم،خادم های اطرافم،زائرهایی که مشغول نمازبودند،اتمسفرمحیط  فوق العااااده بود جایی که همه مداح هاوسخنران هاآرزودارندیک باربرای زائران آقااجراکنند،قراربوداجراکنیم آن هم چه اجرایی.دوساعت باداداش جابرم.منتظربودم داداش بیاددوست داشتم ببینم درحرم امام رضا(ع)دررواق مادرمان چه تغییری می کند.توپوست خودم نمی گنجیدم شادترازهمیشه بودمنظورم صحنه ی پایگاهه به جرعت میتوانم بگویم متفاوت ترازهمیشه صمیمیتی که بودبیشترازهمیشه بودوامادرگیری، داداش درمحضرامام رضا(ع)داشت شهیدمی شد😭پرچم امام حسین(ع)زیرسرش تورواق مادر😭انگارهمه آمده بودندبه استقبالش همه ی اهل بیت آمده بودندکه تولدش راتبریک بگویند.وقتی میان ضربه هااسم امام رضا(ع)راصدامی زد....انگارهمه ی ملائک چشم دوخته بودند.این سفرخیلی چیزهاداشت اماداداش وقتی به این فکرمیکنم که چطوری جورشدآمدیم ودررواق مادرمان درحرم امام رئوفمان اجراکردیم فقط این راباکل وجودم می فهمم  داداشم خیلی هااذیتمون کردن همه ی همت وتلاششان راکردن مارازمین بزنن اماامام رضا(ع)جلوی چشم همه جوری آوردت که همه ی دهن هابازمانده .داداش آقاتاییدت کردوراهی که ماالان توشیم.الحمدلله رب العالمین.سالمان را باتوشروع می کنیم کنارامام رضا(ع)تواین مسیرحمایت اهل بیت راداریم دیگه دلمون باهیچی نمی لرزه به مددآقام امام رضا(ع).



براش


دوم تیر 1397:


k.K:

سلام وخسته نباشید به تمام دوستانی که برای تئاتر جابر زحمت کشیدند..راستش من تا بحال این تئاتر رو ندیدم.ولی خوب خیلی از دوستانم تعریفشو شنیدم.پیگیر مطالب کانالتون هم بودم.من ساکن مشهدم،بااینکه ندیدم این تئاترو اما خیلی تو ذهنم میاد این جمله که مگه جابر چجور جوونیه که انقد روی ادما تاثیر گذاشته؟؟ولی خیلی دوست دارم بیشتر بدونم درموردش..امیدوارم این تئاتر مشهدم بیاد..اجرتون باحضرت زهرا...



زینب حسینی:

سلام متشکرم از لطف تون. اگر توفیق باشه و دعوت کنن مشهد هم میایم خدابخواد.


نهم فروردین ماه 1398:


k.K:

سلام ..خداقوت… تا قبل از اینکه تئاترجابر رو ببینم خداییش فکر نمیکردم چنین محتوایی داشته باشه.. یه انسان ..که همه دوسش دارن و به قول شهید حججی خدا عاشقشه.. خودش هم جابر رو از بقیه جدا کرد وخرید.... 

اخرش هم همونی شد که میخواست و شهادت خودش دنبالش اومد.. توی دوره ای که کسی امام زمانو نمیخوادو رهبری رو نمیشناسه،چنین جوونایی که درد دین باشن خیلی کم اند..

من خودم دوبار اومدم واجراتون رو دیدم.. واعتقادم اینه که اگه حضرت زهرا اجازه نمیدادن،جابر انقدر شناخته نمیشد.. 

انشاالله زیر سایه حضرت زهرا ،موفق باشید



براش


من توی یک خانواده متوسط ازنظرمذهبی بزرگ شدم.

برای حوزه اومدن با مخالفت سخت پدر و مادرم مواجه شدم.اون روز دقیقا یادمه پدرم گفتند من مخالف با حوزه رفتن تو هستم...و وقتی بابام این حرف رو زد ،حرف زدن روی حرف بابایی که فوق العاده محکم هست خیییییییییلی سخته.....

اما اون روز پدرم از خواسته اش کوتاه اومد که من رو مجبور به کاری که دوست ندارم(دانشگاه)نکند....اون روز شاید توضیحات ام اصلا پدرم رو قانع نمی کرد چون می دیدم که بالا اجبار پذیرفت حوزه اومدن من رو......

اما من اومدم جامعه.....یک طلبه باید تاثیر گذار باشه.....و من با این انتخابم تاثیر گذاری ام روی خانواده ام کم شد تا اینکه و بعد از تقریباً یک ترم با استادی آشنا شدم که اولین درسی که به من داد این بود که حاضر شد روز کلاس تئاتر اش رو به خاطر اینکه چند تا از بچه ها ازجمله ما شنبه ها نمیتونستیم بیایم.باوجود اینکه برنامه فرهنگی برای شنبه بسته شده بود.از شنبه به دوشنبه تغییر داد....جنس محبتش صادقانه بود...تاثیر گذاری صادقانه.....و رفته رفته این رو باتمام وجودم درکش کردم و تمام تلاشم رو کردم و میکنم که یادش بگیرم....

تئاتر و باشگاه و حلقه هارو کلاس آموزشی تنها نمی‌دیدم...کلاس تربیتی می دیدم.....

دختری که اون روز روی حرف خودش وایستاد برای حوزه اومدن....

توی کلاس درس این استاد تبدیل شد به یه آدمی که باید برای موفق تر شدنش اعتماد سازی کنه....اعتمادی از جنس محبت صادقانه که تقریباً با اصرار من برای حوزه اومدن تقریبا خیییییییییلی ضعیف شده بود....

محبت  رو بلد  بودم ولی راه و رسم ابرازش رو توی کلاس این استاد صادقانه ترش رو یاد گرفتم.....و حالا بعد از تقریباً یک سال و نیم ،محبت بین من و بابام و مامانم و خواهر برادرام این‌قدر زیاد شده که حاضر شدند برای ادامه دادن با این استاد همه جوره حمایت ام کنند....و اگه قبلاً اصرار می کردند که من برگردم شهرستان حالا صادقانه باهام راه میان و تمام تلاششون رو هم میکنند که موفق تر بشم.و دسته پر تر از قم برگردم.

و در کنارش محبت صادقانه به فامیل کاری کرده که برنامه می‌ریزند که فاطمه توی مراسمشون حتما باشه.....نباشه صادقانه میگن جایش خالیه....

بچه های حلقه ها و کلاس ها هم همینطور....با محبت صادقانه جذبمون شدند و حالا بیتاب جدایی از هم هستیم....

محبت صادقانه و اخلاق خوب معجزه می‌کنه...

دل ها رو طوری بهم نزدیک می‌کنه که تو بدون اینکه تذکری بدی از رفتارت درس می‌گیرند.و کلامت تاثیر گذارتر میشه.....

سخن و رفتار صادقانه از جان برمیاد پس قطعا بر دل هم میشینه.

ممنونم ازتون  استادم❤️❤️❤️❤️😘😘😘😘😘😘😘😘