هنرنمایی یکی از بیننده های دبیرستانی «جابر»
عده ای در تاریکی خوابیده بودند، شخصِ «بیدار»ی با فانوسِ پرنور وارد شد.
خوابیده ها فریاد زدند که چرا بیدارمان کردی؟! این نور «چشممان را میزند»
خواستند بیرونش کنند!
شخص بیدار - که خبر هجوم دشمن آورده بود و دلش نمی آمد آنان را به حال خود رها کند- سعی داشت دستشان را بگیرد و هشیارشان کند.
خوابیده ها بدشان آمده بود، باورش نمیکردند، «سنگ» ش زدند...
سلام به همه ی منتظران واقعی منجی، امام زمانمون
سلام مامانم، استادم، رفیقم
مامان
امروز بعد مدتها میخوام حرفهایی رو بزنم که احساس میکنم دیگه نگفتنش ادا نکردن حق شماست
وقتی یکماه پیش بهتون گفتم، از خدا میخوام شبیه شما بشم، گفتید چرا؟ گفتم الگویی بهتر از شما پیدا نکردم
اخه همیشه تشویقممیکردید حتما یه الگو و مربی تو این سن خطرناک داشته باشم
مامان کسی مثل شما پیدا نکردم
به نام خدای جابر
سلام
سه سال بود که حال دلم بد بود
زندگی میکردم، میگفتم و میخندیدم، فعالیت میکردم، اما هیچکدوم حال دلم رو خوب نمیکرد، ذهن آشفتم رو آروم نمیکرد، کابوس های هر شبم رو از بین نمیبرد
به حدی رسیده بودم که از عالم و آدم خسته بودم، حالتی نزدیک به افسردگی شدید
اما مجبور بودم بیرون از خونه بخندم و عادی باشم